《 زیاد منتظر نباش نا اُمید میشوی 》 چند ساعت بعد زنگ زد.رسیده بود تهران.هنوز معلوم نبود پروازشان چه ساعتی انجام شود.یکی دو ساعت بعد که زنگ زدم،توی هواپیما بود.گفتم زود بیا،منتظرتم،گفت زیاد منتظر نباش ناامید میشوی ...! یکهو انگار توی دلم خالی شد.چرا این حرف را زد ؟بغض گلویم را گرفت.دیگر نمیتوانستم حرف بزنم.زود خداحافظی کردم.نشستم کنار تلفن.گریه ام شدید بود.این قدری که نمیتوانستم صدایم را کنترل کنم.زار زدم و دعا کردم.یا زینب خودتان مواظبش باشید.شما را به آن لحظه ای که نا امید شدید،امید من را قطع نکنید. فردایش زنگ زد.رفته بود زیارت حضرت زینب (س).گفت:سفارشت را به حضرت زینب کرده ام.گفتم اتفاقا من هم دارم سفارشت را به حضرت زینب میکنم که مواظبت باشند و صحیح و سالم برگردی،گفت انتظار نداری که فقط دعای تو مستجاب شود؟؟ انگار چیزی به دلم چنگ انداخت.جایی توی سینه ام سوخت،این مرد چرا اینبار اینطوری حرف میزند؟!همه چیزش متفاوت شده بود.حرف زدنش،رفتارش،نگاه کردنش.خوب که فکر کردم دیدم این تفاوت چند وقتی بود اتفاق افتاده بود؛اما نمیدیدم،یا میدیدم،اما قبول نمی کردم.به یاد وقتی افتادم که میگفت تا شما راضی نشوی،شهید نمیشوم.با خودم فکر کردم راضیم یا نه؟همه جا برایم سنگ تمام گذاشته بود.هیچ دلخوری ازش نداشتم.نکند شهید بشود؟نه .....نه.... از دستش راضی نیستم؛اما توی دلم میدانستم از دستش راضیم ... جواد محمدی داستان ادامه دارد ... 🌱 اللّهُم عَجِّل لِوَلیکَ الفَرَج 🌱 🌹 با ما همراه باشید 👇 https://eitaa.com/joinchat/5308715C931175f86c