gan.novel.do یک او! پارت ۶۳ *رسول* با درد چشمامو باز کردم و با دیدن هادی صداش زدم...به اطرافم نگاه کردم... هوووف... بازم این دنیا؟ بازم غربت؟! چرا انقد جون سختم من آخه💔 هادی با چشمهای پر نگاهم کرد... +رسول جانم🥺 بازم رسول... آخ که چقدر دلم پر میکشه با شنیدن این اسم...از زبون رفیقم...از زبون ی آدم ایرانی... که بوی وطنمو میده💔 هم وطنم... وطن...واژه ای شیرین تر از هر حرفی🙃 📣جا..ن ر..سو..ل؟ اومد به سمتمو محکم درآغوشم کشید... و آخ که چقدر دلتنگ یه آغوش برادرونه بودم🙃 هف ماه بود جز غریبه ندیده بودم:) آغوش رفیقم... هموطنم... کسی از جنس خودمه...تو خاک خودم قد کشیده...تو هوای وطنم نفس کشیده... کسی که عین خودم سربازه این خاکه💔 بغلش کردم و بند بند وجودم بااینکه درد داشت وجودشو حس کرد🙃 و چقدر این وجود بعد از هفت ماه دلش داوود و مهرداد و فرماندشو خواست:) یادم افتاد... چقدر از عزیزام دورم.... چقدر دلم هواشونو کرده... بی توجه به سرگیجه ام.‌‌.. به دردی که داشتم... به بدنی که درد داشت... به هادی نگاه کردم... 📣هادی...فرماندم چشم انتظارمه...منو ب..رسون...دس..تش:) هادی نگران نگاهم کرد...خودمم میدونم وضعم خرابه...اما این دل دیگه طاقت دوری نداره🙃 +رسول یکم باید بگذره...احتمالا هویتمون لو رفته...باید قاچاقی رد شیم🙃 با بغض نگاهش کردم:) انگار که چیزی یادش اومده باشه با ذوق نگاهم کرد... +رسول بیا باهاشون حرف بزننن🥺 با شوق نگاهش کردم...نگاهی که در اوج شوق درد داشت... درد دلتنگی:) شماره رو گرفت و گوشیو داد دستم... صدای گرم فرماندم... آبی بود که روی تموم آتیش وجودم ریخت💔 راه اشکام جاری شد...چقدر دلتنگ صدات بودم فرمانده...چقدر غریبم فرمانده😭 +سلام هادی جان... 📣سلام آقا محمدم🙂💔 پ.ن:حال محمدو خریدارم💔😭