🏰 افسانه همایوندژ
✍️ داستان تاریخی حسن تقیزاده
☑️ هفتبرکه: حسن تقیزاده از سالهای دور به نوشتن مشغول بوده است و شاید نوشتههایش را در «هفتبرکه» خوانده باشید. او نوشتن داستان کوتاه را در انجمن شاعران و نویسندگان گراش شروع کرد و اکنون دست به تجربهای نو زده است: نوشتن یک داستان بلند با استفاده از فضا و شخصیتهای تاریخی گراش. در «افسانهی همایوندژ»، او از تکههایی از واقعیات تاریخی که در دست است استفاده کرده و با تخیل خودش، آن را به شکل یک «افسانه» یا «داستان تاریخی» پرورده است. این داستان بلند به صورت «پاورقی» در هفتبرکه منتشر خواهد شد. پاورقی فرمی است که در روزنامههای قدیم مرسوم بود و داستانی به صورت هر روزه در یک ستون ثابت برای خوانندگان منتشر میشد.
📖 فصل اول: کاروان غربتیها
🔖 قسمت ۲
خان گفت: «آفرین، آفرین، بارک الله. همینجا بنشین و چشم از آنها بر ندار. میگویم برایت غذا و شربت بیاورند. ببین از سمت چپ قلعه میروند و قصد لار دارند، و یا از سمت راست، وارد گراش میشوند.»
محمدخان در عین پایین آمدن از راهپله داد زد: «سیاه، سیاه، سیاهکَلی!»
سیاهکَلی یک سیاهپوستان آفریقایی بود که به عنوان برده به ایران آورده شده بود. از میان پنج آفریقایی در خانهی خان که سه تای آنها زن بودند، او سرپیشخدمت بود.
سیاه در راهپله دوید و گفت: «بله، خان.»
خان گفت: «غذا و چای و شربت ببر به منظر و قلیان را چاق کن بیار توی پَندَری.»
محمدخان و عباس مشمعدعلی در پندری نشستند. بعد از گذشت دقایقی، سیاهکَلی با منقلِ هشتپایه پر از آتش که در یک سینیِ مسی گذاشته بود، وارد شد و سینی را جلو محمدخان گذاشت.
محمدخان با عصبانیت گفت: «من گفتم قلیان بیاور. الان چه وقت بافور و تریاک است؟»
عباس خندهای کرد و گفت: «جناب خان، از قدیم گفتهاند که «آدمِ سیاه، عقلَش تا پِشین است. الان وقت پَسین است.»
خان که افکارش درگیر بود و قلیانش به موقع حاضر نشده بود، با عصبانیت گفت: «به جای مزه ریختن، یک کاری بکن. فکری بکن. ناسلامتی تو جای مشاور پدرم میرزا معدعلی نشستی. زمانِ حکومت پدرم، آب از آب تکان نمیخورد. ولی الان چی؟ یکی از تفنگچیهای من را در راه خنج با تیر زدند. دو تا از خِوِدهای من را در اَرَد، نزدیک فصل جیری، آتش زدند. الان هم که یک عده غربتی با سلاح دارند نزدیک میشوند که من نمیدانم کی هستند و چی میخواهند.»
عباس مشمعدعلی بعد از سخنان محمدخان خودش را جمعوجور کرد و گفت: «بله، جناب خان، میرزا معدلی مرد بزرگ و دانایی است و سالهای سال مشاور مرحوم خان بزرگ، پدر شما بود. شاید خداوند عقلِ میرزا معدعلی را به من نداده، ولی در عوض پنج تا پسر داده که همگی قسم خوردهاند که تا پای جان پا در رکاب شما خواهند بود.»
بالاخره قلیان خان را آوردند. خان چند پک به قلیان زد و عصبانیتش فروکش کرد. بعد نیِ قلیان را زیر چانهاش گذاشت و به فکر فرو رفت. بعد از مدتی، سکوت را شکست و رو به عباس گفت: «برو، برو دنبال میرزا معدلی. بیارش اینجا. درست است که پیر و ناتوان شده، ولی شاید هنوز فکرش کار میکند.»
مدتی گذشت. خان همچنان در پندری نشسته بود و با افکار پراکندهاش در مورد حوادث یک سال گذشته درگیر بود. او حاکمیت خود را که از پدرش به ارث برده بود، متزلزل میدید. اینکه عدهای مردِ مسلح هم به مرکز فرمانرواییاش نزدیک میشدند، او را بیشتر نگران کرده بود.
صدای دقالباب و «یا اللهِ» عباس مشمعدعلی را شنید. او را به حضور خود طلبید و پرسید: «چی شد؟ میرزا معدعلی را دیدی؟»
- بله. جنابِ میرزا حال و روز خوشی نداشت. از دو پا فلج شده و دستانش ضعیف شده بود. به جز زبان تندش، بقیهی اعضای بدنش کار نمیکرد.
- پیام مرا رساندی؟ شنید؟ چرا نیاوردیش؟
- بله. شنید. و یک جمله بیشتر نگفت.
- خب، چی گفت؟
- جناب خان، من جرات بیانش را ندارم!
- بگو چی گفت. بگو.
- من غلط میکنم که چنین پیامی را به جناب خان برسانم.
- مشکلی نیست. غیر از این است که فحش و فضاحت باشد؟ تو در امانی.
- خان، خیلی ببخشید، روم به دیوار، روم به دیوار. میرزا گفت هیچ وقت بار را نمیبرند نزدیک خر. خر را میآورند پهلوی بار.
#پاورقی
▪️▫️▪️
🔴
7Berkeh.ir
✔️
t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp :
bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️
eitaa.com/Haftberkeh
✔️
Ble.ir/7Berkeh