🏰 افسانه همایوندژ
✍️ داستان تاریخی حسن تقیزاده
📖 فصل سوم: میل و دراخ
🔖 قسمت ۴۲
اسد گفت: اگر از داخل خرابهها یک جن یا چند کفتر چاهی پریدند بیرون، شما غش نکنی روی دست من بیفتی!
شهباز گفت: آنها چطور علامت میدهند؟
- طبق قول و قراری که با آنها گذاشتهام، جن باید زوزه بکشد. مثل روزهی شغال. و من هم با زوزه جواب او را میدهم و بعد تو هم درست مثل من باید زوزه بکشی تا از حضور تو در این جا باخبر شود.
شهباز از سخنان نایب هاج و واج مانده بود و خودش را تسلی میداد و آماده میشد تا اگر چیز عجیب و غریبی در قلعه ببیند، خود را نبازد تا نزد نایب قوی و شجاع در نظر آید.
نایب خان و شهباز اسبهایشان را پشت خانه مخروبهی اطراف قلعه بزرگ بستند تا در معرض دید نباشد و برای احتیاط، خانهها را دور زدند تا از ضلع دیگر قلعه که پلکان سنگی داشت به پشت بام قلعهی مخروبه برسند. وقتی به پشت بام قلعه رسیدند، شهباز عجیبترین قلعه از قلاع فلات ایران را مشاهده کرد. قلعهای مستطیلی با حیاطی بزرگ. در ذهنش آن را تقریباً سیصد قدم در دویست قدم محاسبه کرد، که در درازای هر ضلع آن، چهل اتاق کوچک در مقابل همدیگر ساخته بودند و در دو ضلع کوچکتر، تالار بزرگ و انباری قرار داشت. سقف اکثر اطاقها فرو ریخته بود و بعضی از دیوارها شکسته شده بود. یک سکوی سنگی در وسط حیاط وجود داشت و دو حوضچه سنگی که دیوارهای داخلی آن از دوده سیاهرنگ بودند. سایهروشنهایی که بر اثر تابش مهتاب از سقفها و دیوارهای شکستهی هر دو طرف درست شده بود، در ترکیب با سایههای کُنارهای خودرو و وحشی که در گوشه کِنار روییده بودند، تصویری وهمانگیز ساخته بود و امکان وجود اجنه در چنین مکانی را منطقی جلوه میداد. وجود چندین خانهی مخروبه که قلعه را دایرهوار، احاطه کرده بودند، بر اهمیت و مرکز بودن این صحه میگذاشت.
اسد گفت: «واقعاً اینجا زیباست.»
شهباز گفت: «بله، اگر دیوارها و سقفها سالم بودند، زیباتر بود.»
نایب جواب داد: «اگر؟ نه، با تو مخالفم سرحدی. هر منظری، زیبایی و جلوهی منحصربهفردی دارد. اگر اینجا مخروبه نبود، ما شاهد جلوهی دیگری از زیبایی بودیم.»
شهباز گفت: «به نظرم این قلعه ترسوست. مثل مردی که برای حفاظت خود، بچههایش را دیوار دفاعی قرار داده باشد. من این خانههای مخروبهی کوچک را نشمردم، ولی حدوداً سی خانهی کوچک و ضعیف در اطراف قلعه است. این قلعه میتوانست بزرگتر باشد تا خانههای کوچک را در پناه دیوارهای مستحکم خود قرار دهد.
نایب قهقههای سر داد و گفت: «چرا فکر میکنی اینجا یک قلعهی نظامی است؟ اینجا بیشتر شبیه یک معبد یا مدرسه است. اینجا یک قلعهی مستحکم دفاعی نیست. بیا برویم پایین. شهباز، آنجا، زیر اطاق دوازدهمی، یک بیلچه و تَبَرتیشه زیر خاک است. آنها را برایم بیاور.»
وقتی شهباز بیلچه و تبرتیشه را بیرون آورد، نایب خان از شهباز خواست تا به طرف سکوی چهارگوش وسط حیات قلعه برود و از گوشهی سمت راست، با دقت قدمهایش را بشمارد و از خط مستقیم فرضی منحرف نشود. وقتی که شمردن شهباز به هفتاد رسید، نایب دستور توقف داد و سنگی به علامت نشانه گذاشت. بعد دو قدم به جلو رفت و سنگ دیگری را گذاشت و از شهباز خواست وسط فاصلهی بین دو سنگ را آهسته خاکبرداری کند.
شهباز پرسید: «چه چیزی زیر این خاک مدفون شده است؟»
نایب پاسخ داد: «هر چه هست، برایم مثل یک گنج میماند، ولی شاید برای تو کمارزش جلوه کند.»
شهباز مقداری از خاکها را کنار زده بود که صدای زوزهای بلند و کشدار شنید و ترس در وجودش مستولی شد. نایب خان هم بلافاصله زوزهای بلند و کشدار سر داد و به شهباز گفت: «وقتی که یک مرد در صحنهی نبرد است، مثل شیر نعره میکشد، ولی گاهی وقتها، از سر ضرورت، مجاب میشویم که ما هم مثل یک گرگ زوزه بکشیم.»
در اینجا بود که شهباز هم به تقلید صدای نایب، زوزه کشید.
اسد گفت: «ترسی ندارد. بر خودت مسلط باش. امشب جن سوم را میبینی.»
شهباز به خاکبرداری ادامه داد و زمانی که نایب متوجه ورود جن سوم به حیات قلعه شد، به شهباز گفت تا چشمانش را ببندد و گفت: «سلام و درود بر جن سوم، خیلی خوش آمدید.»
جن سوم گفت: «سلام بر تو، تخم جن!»
در این هنگام، نایب از شهباز خواست تا چشمانش را باز کند و به جن سوم سلام بگوید.
شهباز که تندتند نفس میکشید، به زحمت آب دهانش را قورت داد و چشمانش را گشود و با تعجب گفت: «محمدخان!؟»
...
📌 داستان را با هشتگ
#پاورقی روزانه در شبکههای اجتماعی هفتبرکه دنبال کنید.
🔻 قسمتهای پیشین به صورت هفتگی در سایت هفتبرکه منتشر میشود:
☑️
7Berkeh.ir/archives/139671
▪️🏰▪️
🔴
7Berkeh.ir
✔️
t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp :
bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️
eitaa.com/Haftberkeh
✔️
Ble.ir/7Berkeh