🏰 افسانه همایون‌دژ ✍️ داستان تاریخی حسن تقی‌زاده 📖 فصل پنجم: علی صل علی 🔖 قسمت ۶۰ نایب گفت: «شما که ماشاءالله بهترین تفنگ‌چی‌ها را در اختیار دارید. حتماَ دلیلی دارد که از ما تقاضای تفنگ‌چی می‌کنید.» دهباشی گفت: «بله، کاملاً درست می‌فرمایید. من به ازای هر تفنگ‌چی گراشی، دو تفنگ‌چی خودم را به خدمت خان می‌فرستم که غیبت تفنگ‌چی‌های گراشی احساس نشود. دلیل آن این است که شما به زبان و لهجه‌ای صحبت می‌کنید که در منطقه ما ایجاد شک و شبهه نمی‌کند. یکی از طرف ما با لباس مبدل و در نقش فراشبانی تفنگ‌چی‌ها خواهد بود.» نایب گفت: «فقط یک نفر باید آدم قابلی باشد که برای ماموریت مهمی می‌رود. چون من مطمئنم یکی از شما سه نفر نیستید، چون چهره شما سه نفر شناخته شده است.» دهباشی جواب داد: «بله، کاملاً درست است. ما را خیلی زود شناسایی می‌کنند ولی احمدعلی از ولایت ما نیست. ولایت احمدعلی چندین فرسخ از ما فاصله دارد. ولی پدرانمان با هم دوست بودند و به کمک همدیگر می‌شتافتند.» نایب خان با تعجب گفت: «احمدعلی؟ همان که کم حرف می‌زند؟» دهباشی جواب داد: «بله، او خیلی کم‌حرف است ولی مرد پخته و باتجربه‌ای است و بسیار مورد اعتماد. هر کاری به او رجوع شود اگر قادر به انجام آن نباشد هرگز نمی‌پذیرد. ولی اگر بله بگوید، با دقت و هوشمندی آن را به انجام می‌رساند.» دهباشی درخواست دیگری نیز از خان داشت. او گفت: «و باز خواهشی از جناب خان دارم. اگر اجازه بدهند یکی از ماموریت‌های احمدعلی استخدام چند تفنگ‌چی باشد که بیشتر آنها از خویشان و دوستان و هم‌ولایتی‌های او هستند. البته همه آنها و تفنگ‌چی‌های حاضر، همگی در خدمت و فرمان‌بردار خان گراش خواهند بود. این تفنگ‌چی‌ها موقع جنگ و نزاع، جنگ‌آورند؛ ولی در موقع صلح و آرامش، کارگران و کشاورزان زحمت‌کشی هستند. من اطمینان می‌دهم که احمدعلی هیچ وقت آدم‌های شرور را استخدام نخواهد کرد و در این مورد هیچ نگرانی نیست.» نایب خان جواب داد: «در این مورد اجازه بدهید که من با خان مشورت کنم و بعداً به شما اطلاع خواهم داد.» دهباشی هم پذیرفت و گفت: «بله، نظر نظرِ خان است و هرچه ایشان بفرمایند ما اطاعت می‌کنیم.» گفتگوها آنقدر ادامه یافت تا این که بحث تنباکو به نتیجه رسید و قرار بر این شد که میرهاشم، برادر نایب خان، به عنوان فرمانده، به همراهی پنج‌علی و آهن‌بهرام و دو تن دیگر از تفنگ‌چیان زبده‌ی خان، به راهنمایی و راه‌بلدیِ احمدعلی ابتدا به ولایت او بروند و او همراه چند تن از نزدیکان خود را که با خانواده‌ها و اقوام دهباشی آشنا بودند، به عتبات عالیات بروند تا از آنها خبری بیاورد. بعد هم کارگرانی را که در کشت و برداشت تنباکو سر رشته دارند، استخدام کند. و در نهایت، مقداری از طلا و نقره‌ای که دهباشی پنهان نموده، به گراش بیاورد. قرار شد دو روز مانده به حرکت این گروه شش‌نفره، تکلیف استخدام تفنگ‌چی‌های جدید و تعداد آنها از طرف خان مشخص و به گروه ابلاغ شود. با اتمام بحث تنباکو، جلسه به پایان رسیده بود. اما قبل از برخاستن حضار، دهباشی گفت: «قبل از رفتن، عرض مختصری خدمت نایب خان دارم.» نایب خان گفت: «سراپا گوشم، جناب دهباشی. فرمایش بفرمایید.» دهباشی ادامه داد: «البته من می‌دانم که کار جناب نایب خان بدون حکمت نیست و حتماً دلایل منطقی دارد. گویا بعد از بازگشت از سفر ارد، به فرموده جناب نایب، رضا عالی اکبر و سه تن از دوستانش نمی‌توانند اسب‌ها و تفنگ‌هایی را که به آنها تحویل داده شده، دوباره به پیشکارانِ خان تحویل بدهند. حقیقت این است که این چهار نفر نزد من آمده‌اند و مرا واسطه کردند که از شما خواهش کنم اگر تقصیری مرتکب شده‌اند، بخشیده شوند تا آنها بتوانند هرچه زودتر مرکب‌ها و تفنگ‌های خان را تحویل بدهند. الان هم بیرون از خانه منتظر نشسته‌اند. اگر من اینجا احترامی دارم، به حرمت این احترام، به مشکلات آنها رسیدگی شود.» محمدخان رو به نایب کرد و گفت: «اسد، چرا اذیتشان می‌کنی؟ چرا اسب و تفنگ را از این بندگان ‌خدا تحویل نگرفتی؟» نایب خان خندید و گفت: «اتفاقاً اینها بچه‌های نازنینی هستند و من خیلی دوستشان دارم. عمداً اسب‌ها و تفنگ‌ها را تحویل نگرفتم تا مدتی احساس مسئولیت کنند. آنها خوب می‌دانند که اگر در مراقبت از اینها قصور کنند، سخت تنبیه خواهند شد. دیگر اینکه اینها مرتکب خلاف شده‌اند. در ارد پای قمار، پسر حاج علی اردی را سرکیسه کردند. من می‌خواهم از اینها سربازانی شجاع و قابل بسازم.» 📌 داستان را با هشتگ روزانه در شبکه‌های اجتماعی هفت‌برکه دنبال کنید. 🔻 قسمت‌های پیشین به صورت هفتگی در سایت هفت‌برکه منتشر می‌شود: ☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671 ▪️🏰▪️ 🔴 7Berkeh.ir ✔️ t.me/HaftBerkeh ✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa ✔️ Instagram.com/7Berkeh ✔️ eitaa.com/Haftberkeh ✔️ Ble.ir/7Berkeh