🏰 افسانه همایوندژ
✍️ داستان تاریخی حسن تقیزاده
📖 فصل پنجم: علی صل علی
🔖 قسمت ۶۴
زهرا، همسر خان، از برگزاری جلسه امروز با سرحدیها خبر داشت و بیصبرانه منتظر ورود خان بود. او عادت داشت از مسائل مربوط به حکومتداری شوهرش سر در بیاورد، مشکلات پیش روی خان را بداند و گاهی هم به خان مشورت بدهد. ولی امروز به خاطر مسئله دیگری که مد نظر داشت، منتظر موقعیت مناسب بود. او که خلق و خوی همسرش را به خوبی میشناخت، میدانست که بهترین موقع برای باز کردن سر صحبت با خان، در عین قلیان کشیدن و یا بعد از قلیان کشیدن خان است.
به محض ورود خان به حیاط خانه، زهرا از تالار داد کشید: «بیبی میجوجوره، آتش بگذار روی سر قلیان و قلیان را بیاور خدمت خان.» خان همیشه از کشیدن قلیان لذت میبرد، مخصوصاً بعد از خستگی. با هر پکی که به قلیان میزد و ریههای خود را از دود تنباکو پر میکرد، کیف و سرخوشی حاصل از ذرات جادویی تنباکو به رگها و تار و پود بدنش میدویدند ولی این بار لذت مضاعف و کمنظیری داشت که حاکی از رویای کشتزارهای تنباکو بود. هر بار که دود غلیظی از دهانش بیرون میداد، لابهلای دودها مزارع تنباکو را میدید که باید درو میشد و فروش و درآمد حاصله از آن چند برابر کشت جو و گندم بود. او همچنان غرق در رویا و لذت بود که در باز شد و زهرا با یک استکان چای گلاب و زعفران وارد شد و آن را جلویش گذاشت.
بعد از نوشیدن چای، زهرا فرصت را مناسب دید و سر صحبت را باز کرد: «محمدخان، مشکلی پیش رو است؟ انشاالله که خیر باشد.»
خان پرسید: «مشکل؟»
- آخر جلسه با سرحدیها خیلی طول کشید.
خان در حالی که میخندید گفت: «نه، مشکلی نیست. اتفاقاً خبر خیر است.»
- خوب خدا را شکر. پس انشاءالله مراسم عقد را بر پا میکنیم.
- عقد؟ عقد کی؟
- وا! عقد بلقیس و شهباز دیگر. مگر در جلسه مطرح نکردید؟
- نه، نه. حرفی از مراسم عقد و عروسی نبود.
- وا! یعنی هیچ حرفی در این باره نزدید؟ خان، تو ولی بلقیسی. چرا با دهباشی در اینباره صحبت نکردید؟
- چه میگویی زن! من باید چی میگفتم؟ مگر خواهرزاده من روی دستم مانده یا آنکه شل و چلاق است! من اگر میگفتم، سرحدیها فکر میکردند که من عجله دارم. من خان گراشم. آنها باید پا پیش بگذارند و برای بلقیس پاشنهی در را از جا بکنند. نه این که من بگویم.
بگومگوی این زن و شوهر بالا گرفت. محمدخان که فکر میکرد زهرا رویا و لذت قلیان کشیدن را بر هم زده، هر لحظه صدایش بلندتر و خشنتر میشد. زهرا با ناراحتی از جا بلند شد. در حال بیرون رفتن غرولند میکرد: «شما مردها همهاش به فکر خودتان و کارهایتان هستید. به خدا اگر به خاطر دختر خودم یا خواهرم بود این همه اصرار نمیکردم. همهاش به خاطر بلقیس است.»
هرچه زهرا از محمدخان دورتر میشد، کلماتی را که بر زبان میآورد برای محمدخان نامفهومتر میشد و برای بانوانی که در طرف دیگر عمارت نشسته بودند، واضحتر. مجلس زنانهای به دعوت خود زهرا برگزار شده بود. او فکر میکرد که حتماً در جلسه مردان در مورد عقد شهباز و بلقیس صحبت خواهد شد و او تمام قوموخویشان خان از کوچک و بزرگ و دیگر بانوان مثل عمهملکی و بیبیرقیه و غیره را برای دلخوشی بلقیس دعوت کرده بود.
با شنیدن صدای اعتراض زهرا، هلهله و شادی مجلس زنانه فرو نشست. خنده از لبهای دختران جوان کنار گرفت و بزرگترها به صحبتهای خود خاتمه دادند. بلقیس احساس شرم میکرد. مدتی کوتاه گذشت. عمه ملکی سکوت را شکست: «جوانها، چهتان شده؟ چرا عزا گرفتید؟ حالا مگر چه شده؟»
زهرا گفت: «من محمدخان را میشناسم. اگر گفت نه، یعنی نه! اینها برای کوچکترین کار و مسئله مجلس میکشند. توی جلسه هیچ حرفی از مراسم عقد بلقیس نزدند. خان میگوید تا سرحدیها برای بلقیس در را از پاشنه در نیاوردند، من دختر به آنها نمیدهم. خب آنها سرحدی هستند. از رسم و رسوم ما چیزی نمیدانند.»
عمه ملکی گفت: «من تا حالا سه تا شوهر کردهام! مردها را بهتر از شما جوانها میشناسم. محمدخان به یک نفر نه گفته، ولی ما اینجا از کوچک و بزرگ سی چهل نفریم. اگر همگی تقاضا کنیم خان ناگزیر به قبول آن میشود.»
📌 داستان را با هشتگ
#پاورقی روزانه در شبکههای اجتماعی هفتبرکه دنبال کنید.
🔻 قسمتهای پیشین به صورت هفتگی در سایت هفتبرکه منتشر میشود:
☑️
7Berkeh.ir/archives/139671
▪️🏰▪️
🔴
7Berkeh.ir
✔️
t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp :
bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️
eitaa.com/Haftberkeh
✔️
Ble.ir/7Berkeh