🏰 افسانه همایوندژ
✍️ داستان تاریخی حسن تقیزاده
📖 فصل ششم: گنج آتشین
🔖 قسمت ۷۹
تا روزی به کارگاه بزرگ باروتسازی قوام رسیدند. هنگام بازدید افراز گفت: «میبینی جهانگیر، میبینی چقدر آدم مشغول کار هستند؟ به زودی کارگاههای کوچک پراکنده تعطیل میشوند و ما کنترل و پخش باروت را در این منطقه وسیع در دست خواهیم گرفت.»
افراز به تمامی کارهایش رسیده بود و دو روز مانده به ضیافت مهم قوام به شیراز رسیدند. فرصتی بود که این دو یار قدیمی فارغ از کار و ماموریت در کنار هم باشند و گشتوگذاری در شیراز داشته باشند.
افراز و جهانگیر با لباسهای فاخری که بر تن داشتند، جلو دروازه بزرگ باغ شخصی قوام ایستاده بودند. نگهبان مانع از ورود جهانگیر به باغ شد. افراز صدایش را بلند کرد و گفت: «بچه، تا صد میشمارم. بدو به قوامت بگو افراز بدون همراهش وارد باغ نمیشود.»
نگهبان در را بست و مدتی طول کشید تا دوباره دروازه را باز کند و چند بار از افراز عذرخواهی کرد. میز بزرگ و مستطیل شکلی در وسط درختان سرسبز که کنار آن باغچههای پر از گلهای رنگارنگ بود چیده شده بود. مرد مسنی در راس میز، و خانم مسنی که به ظاهر همسرش بود کنارش نشسته بود. کنار خانم مسن هم زوج جوانی نشسته بود با دو دختر چهار-پنجساله که ککومکهای صورت و دستهایشان از زیر پوست روشن نمایان بود. همگی به زبان خارجه حرف میزدند. در طرف دیگر میز، قوام کنار مرد مسن و دو افسر با لباس فرم نظامی نشسته بودند.
وقتی افراز به کنار میز رسید، مرد مسن از جای خود بلند شد و کفزنان به طرف افراز آمد و گفت: «افراز، افراز. آفرین. آفرین.» و بعد مترجم خود را که ترکتبار بود صدا کرد: «یاشار. یاشار.»
وقتی یاشار در کنار افراز و مرد مسن قرار گرفت، مطالبی با زبان بیگانه با او صحبت کرد و از او خواست که برای افراز بازگو کند. مترجم لب به سخن گشود: «من از شما سپاسگزاری میکنم که در ماموریتهایی که به عهده شما گذاشته شده بود، فراتر از حد انتظار ما عمل کردید. تمام خواستههای ما توسط شما بدون عیب و نقص انجام شده است.»
وقتی که مترجم ساکت شد، مرد مسن به یکی از افسرها اشاره کرد. مرد سلام نظامی داد و با یک جعبه مخمل قرمز به نزدیک افراز آمد و در جعبه را باز کرد. مرد مسن مدالی را از جعبه بیرون آورد و با سنجاقی به سینه افراز زد. سپس دست افراز را گرفت و به طرف جایی که نشسته بود رفت. تقاضای یک صندلی کرد و او بین آن مرد مسن و قوام نشست. قوام رو به یاشار گفت: «لطفاً ترجمه کن. به مهمانان گرامی بگو که غذای ایرانی باید تا گرم است صرف شود و اگر سرد شد تغییر مزه میدهد و از دهن میافتد.»
همه مشغول غذا خوردن شدند و صحبتهایی که میشد بیشتر بین یاشار و خانم جوانی که مادر دو تا دختر بچه بود و گویا نسبتی با مرد مسن داشت انجام میشد. پلوهای مختلف که با زعفران تزیین شده بود و خورشتهای رنگارنگ ایرانی و کبابهای مختلف، خانم جوان را هیجان زده کرده بود و تمام سوالهایی که از مترجم میپرسید، درباره نام این غذاها و ترکیبات آن و طرز درست کردن آنها بود. مترجم چون جواب درست را نمیدانست، از سرآشپز که کنار میز ایستاده بود میپرسید و بعد به زبان بیگانه ترجمه میکرد.
مدتی گذشت. مرد مسن رو به یکی از افرادش کرد و مطلبی به او گفت که اسم افراز در میان صحبتهایشان شنیده میشد. افسر کیف چرمی خود را باز کرد و ورقهای از آن بیرون کشید و شروع به خواندن کرد. مطالبی که بعد از قرائت آن متن توسط مترجم ترک ترجمه شد، گزارشی بود از کارهای افراز و افرادش در راستای کنترل و توزیع و تولید باروت، عنصر اولیه جنگ و جنگافروزی و قلع و قمع کردن خوانین و حاکمان پراکنده در این منطقه و تثبیت قدرت مرکزی شیراز؛ و همچنین امنیت و کنترل جادهای که بنادر جنوب را به شیراز متصل میکرد.
مستخدمان جای ظرفهای غذا را با شیرینی و شربت و چای و قهوه عوض کردند. باز مرد مسن خارجی از افسر همراهش خواست تا ورقهای دیگر را قرائت کند. یاشار مترجم سرا پا گوش بود که مطلبی را که افسر خارجی میخواند به دقت بشنود و آن را برای حضار ترجمه کند.
📌 داستان را با هشتگ
#پاورقی روزانه در شبکههای اجتماعی هفتبرکه دنبال کنید.
🔻 قسمتهای پیشین به صورت هفتگی در سایت هفتبرکه منتشر میشود:
☑️
7Berkeh.ir/archives/139671
▪️🏰▪️
🔴
7Berkeh.ir
✔️
t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp :
bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️
eitaa.com/Haftberkeh
✔️
Ble.ir/7Berkeh