بر نیزه‌ها از دور می‌دیدم سرت را بابا! تو هم دیدی دو چشم دخترت را؟ چشمانم از داغ تو شد باغ شقایق در خون‌‌ رها وقتی که دیدم پیکرت را ای کاش جای آن همه شمشیر و نیزه یک بار می‌شد من ببوسم حنجرت را بابا تو که گفتی به ما از گوشواره همراه خود بردی چرا انگشترت را با ضرب سیلی تا که افتادم ز ناقه دیدم کبودی‌های چشم مادرت را یک روز بودم یاس باغ آرزویت حالا بیا با خود ببر نیلوفرت را شاعر:یوسف رحیمی @hajabasvaezii