.
📚 قسمتی از متن کتاب
🍀 صبح روز هفتم، از سرما یخ زده بودم و به شدت میلرزیدم. تصمیم گرفتم در نقطهای بیرون بیشه روی سنگها زیر تابش نور مستقیم آفتاب بخوابم، لذا از حسین و ماشاءالله فاصله گرفتم و کشان کشان از بیشه خارج شدم. در نزدیکی تخته سنگی زیر آفتاب خوابیدم. نور خورشید گرمی لذت بخشی داشت و در همان لحظات اولیه، به خواب خوشی فرو رفتم. اما فکر میکنم هنوز ساعتی نگذشته بود که با صدای انفجار مهیبی از خواب بیدار شدم.
🍀 ظاهرا دشمن مرا از بالای تپه دیده و یک خمپاره شصت پرتاب کرده بود. خمپاره در فاصله ده بیست متری من منفجر شد. به سرعت خود را به طرف درختها کشیدم. دومین خمپاره دشمن در فاصله نزدیکتر منفجر شد. حسین و ماشاءالله که از صدای خمپارهها بیدار شده بودند، با نگرانی مرا صدا میزدند. به هر شکل ممکن وارد بیشه شدم و حسین و ماشاءالله به کمکم شتافتند و مرا از آن محل دور کردند.
🍀 دهها گلوله خمپاره، یکی پس از دیگری، در میان درختان در داخل جوی آب فرود میآمد و منفجر میشد. آن روز دشمن بیشه را زیر آتش خمپاره گرفت و خمپارهها در فواصل مختلف در سطح بیشه برزمین میخورد. هر دفعه سوت خمپارهها بر زمین میخوابیدیم. اما چون زیر درختان بودیم، دشمن قادر به دیدن ما نبود و لذا بدون هدف آتش میکرد و اکثر خمپارهها در فاصلهای دور از ما به زمین میخورد.
🍀 شاید پس از گذشت هفت روز، دشمن انتظار نداشت که نیروی ایرانی در منطقه مانده باشد. از آن پس، نگرانی آمدن یک تیم عراقی برای پاکسازی بیشه به نگرانیهای ما افزود و طول روز را با انتظاری تلخ سپری کردیم.
🌸لطفا حهت تهیه کتاب به ادمین مراجعه نمایید.
🌸
@store_manager
☘️ فروشگاه کتاب حماسه
✅
@Store_hamaseh_book