هدایت شده از فروشگاه کتاب حماسه
🌺☘️🌺☘️🌺 📕 برشی ازکتاب: مچ دست هایش را گرفتم ، قدرتم را جمع کردم و همانطور که عقب عقب میرفتم ، به زحمت می کشیدمش سمت خودم . پاهایش تکان میخورد و ردّ خون می ماند روی زمین. نگاهش از خاطرم دور نمی شود. مات شده بود. زدم توی صورتش و فریاد کشیدم : « نفس بکش!» ولی بی جان تر از این حرف ها بود. محکم تر زدم شاید له هوش بیاید؛ فایده نداشت. دست انداختم و بچه را از شکمِ پاره ی زن بیرون آوردم، به این امید که حداقل بتوانم طفل معصومش را نجات دهم؛ ولی بدن سرخ و سفید نوزاد ماند روی دستم؛ بی اینکه مجال داشته باشد گریه کند و یا حتی یک نفس در این دنیا بکشد! 🌸ارتباط با ادمین: 🌸 @store_manager ☘️ فروشگاه کتاب حماسه ✅ @Store_hamaseh_book