قسمت پنجاه و شش تابستان شصت و یک🌹 🗣دوستان شهید 👇👇👇 👇👇👇 💫ابراهيم در تابستان 1361 که به خاطر مجروح شدن تهران بود، پيگير مسائل آموزش و پرورش شد. 💫در دوره های تكميلی ضمن خدمت شركت كرد. همچنين چندين برنامه و فعاليت فرهنگی را در همان دوران كوتاه انجام داد. 💫با عصای زير بغل از پله های اداره كل آموزش و پرورش بالا و پايين می رفت. 💫آمدم جلو و سلام كردم. گفتم: آقا ابرام چی شده؟! اگه كاری داری بگو من انجام ميدم. 💫گفت: نه،كار خودمه. 💫بعد به چند اتاق رفت و امضاء گرفت. كارش تمام شد. می خواست از ساختمان خارج شود. 💫پرسيدم: اين برگه چی بود. چرا اينقدر خودت را اذيت كردی!؟ 💫گفت: يک بنده خدا دو سال معلم بوده اما هنوز مشكل استخدام داره كار او را انجام دادم. 💫پرسيدم: از بچه های جبهه است!؟ 💫گفت: فكر نمی كنم اما از من خواست برايش اين كار را انجام دهم. من هم ديدم اين كار از من ساخته است برای همين آمدم. 💫بعد ادامه داد: آدم هر كاری كه می تواند بايد برای بنده های خدا انجام دهد. مخصوصا اين مردم خوبی كه داريم. هر كاری كه از ما ساخته است بايد برايشان انجام دهيم. نشنيدی كه حضرت امام فرمودند: «مردم ولی نعمت ما هستند.» 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫ابراهيم را در محل همه می شناختند. هركسی با اولين برخورد عاشق مرام و رفتارش می شد. 💫هميشه خانه ابراهيم پر از رفقا بود. بچه هايی كه از جبهه می آمدند، قبل از اينكه به خانه خودشان بروند به ابراهيم سر می زدند. 💫يک روز صبح امام جماعت مسجد محمديه(شهدا) نيامده بود. مردم به اصرار ابراهيم را فرستادند جلو و پشت سر او نماز خواندند. 💫وقتی حاج آقا مطلع شد خيلی خوشحال شد و گفت: بنده هم اگر بودم افتخار می كردم كه پشت سر آقای هادی نماز بخوانم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫ابراهيم را ديدم كه با عصای زير بغل در كوچه راه می رفت. چند دفعه ای به آسمان نگاه كرد و سرش را پايين انداخت. 💫رفتم جلو و پرسيدم: آقا ابرام چی شده!؟ 💫اول جواب نمی داد. اما با اصرار من گفت: هر روز تا اين موقع حداقل يكی از بندگان خدا به ما مراجعه می كرد و هر طور شده مشكلش را حل می كرديم. 💫اما امروز از صبح تا حالا كسی به من مراجعه نكرده! می ترسم كاری كرده باشم كه خدا توفيق خدمت را از من گرفته باشد 🌷 @Hamid_1368313 🌷