🌷 خاطرات همت:
🌿 محکم و راست می ایستاد و چشم به مُهر می دوخت.
آرام و طولانی می خواند.
دستانش در قنوت همانند دعا بین دو نماز بود.
چفیه اش روی صو رتش بود.
🌿 درتاریکی سنگر، بین بچه ها نشسته بود، دعا می خواند.
کم پیش می آمد حاجی وقتی پیدا کند و توی مراسم دعای دسته جمعی شرکت کند.
پشت بی سیم کارش داشتند. دلمان نمی آمداز حال درش بیاوریم. ولی مجبور بودیم.
#دریافت_روزانه
#کلام_بزرگان
عضویت در سرویس های روزانه👇
pay.eitaa.com/v/p/
برای لغو عضویت از لینک بالا اقدام نمایید👆🏼