رو کرد به مجید و آرمان و ادامه داد: بیاید دست و پاشو بگیرید تکون نخوره!
لحن جدیاش باعث شد با تعجب اَبروهام رو بالا بندازم.
+ حالا چرا انقدر خشن؟
اخم کرد و گفت: واس اینکه با تو فقط باس با زور حرف زد!
آروم نشستم سر جام، نفس پر حرصی کشیدم و داروها رو ازش گرفتم که لبخندی روی لبهاش نشست.
- عا باریکلا، حالا شد!
بعد از خوردنشون بلند شدم که پرسید: کجا؟ مگه نمیخواستی بخوابی؟
+ میرم وضو بگیرم؛ بعد از نماز میخوابم.
لبخندش عمیقتر شد و زنجیر توی دستش رو چرخوند.
- التماس دعا حاجی!
با لبخندی که سعی داشتم پنهانش کنم، سری به تأسف تکون دادم و زدم بیرون..
وارد سرویس شدم و بعد از وضو، به انعکاس خودم توی آینه خیره شدم.
لبخند تلخی روی لبهام نقش بست. چقدر پیر شده بودم! چقدر از خودم بدم میومد...
سرم رو پایین انداختم و چشمام رو محکم روی هم فشردم. خسته شده بودم از خودم و این وضعیت!
سرم رو که بلند کردم، شبح و آدمهاش رو توی آینه دیدم. حقا که شبح بود، ناگهانی و به دور از چشم بقیه ظاهر میشد!
با اخم چرخیدم عقب و سر تا پاش رو برانداز کردم. دیدن سر و روی زخمیاش که کار خودم بود، باعث شد پوزخند بزنم.
دست به جیب رفتم جلوتر، لبخند همیشگیاش عمیقتر شد.
- خوشحالی! نه؟
تک خندهای از ته دل کردم.
+ خیلیزیاد! دارم از دیدن شاهکارم لذت میبرم! نمیتونی تصور کنی چقدر خوشحالم از اینکه اینجا و اینجوری میبینمت.
لبخندش کمی ملایم شد.
- حق داری، طبیعیه! به هر حال آدم همیشه از ضربه زدن به آدمهایی که ازشون نفرت داره لذت میبره.
با خونسردی قدمی جلوتر اومد و آدمهاش هم پشت سرش!
- ولی تو نباید میزدی. آدمی که نقطهضعف داره، نباید هر خطایی ازش سر بزنه!
پوزخندم عمیقتر شد.
+ خطا؟ کاری که کردم، از درستترین کارهای زندگیم بود! چیه؟ حرصت گرفته؟ زورت میاد جلوی اون همه آدم که براشون حکم عزرائیل رو داشتی، گرفتمت به باد کتک؟ ابهتت رفت زیر سوال، نه؟
فکر کنم اولینبار بود اخمش رو دیدم! چقدر خوشحال بودم از عصبانیتش...
- اوکی، حالا هم باید تاوان درستترین کار زندگیت رو بدی!
بیخیال شونهای بالا انداختم و گارد گرفتم.
+ مشکلی نیست، من آمادهام!
اومدن جلو و درگیر شدیم. در سرویس رو بسته بودن و دوربین هم نبود. پس باید تنهایی باهاشون دست و پنجه نرم میکردم!
چند دقیقهای از درگیریمون میگذشت. مشتی توی صورت فرد مقابلم کوبیدم. یه لحظه حواسم به یکیشون پرت شد که دستهی تی رو گرفته بود و داشت میومد طرفم، جاخالی دادم. از ضربهی تی در امان موندم اما اونی که مقابلم بود، از غفتم سوءاستفاده کرد و مشت محکمی به کتف زخمیام کوبید!
سرم از درد عقب رفت و صورتم جمع شد. دستهٔ تی رو کشیدم سمت خودم و بعد کنار رفتم که باعث شد ضربه به شکم فرد پشت سرم بخوره و با رفیقش باهم پخش زمین بشن!
شبح که حسابی حرصش گرفته بود، حمله کرد سمتم و با گرفتن یقهام منو کوبید به دیوار که باعث شد درد کتفم شدت بگیره!
لب گزیدم تا صدام درنیاد. با اخمی که از روی درد و نفرت روی پیشونیم نشسته بود و نگاهی پر از خشم، زل زدم به چشمهای برافروختهاش!
تندتند نفس میکشیدم و همچنان بهش خیره بودم که مشتهای پی در پی و محکمش توی پهلوم نشست! قبل از اینکه بخوام از خودم دفاعی کنم، دستهام رو محکم گرفتن.
کمکم نفسم داشت تنگ میشد و قلبم درد میگرفت. درد قلبم به دست چپم سرایت کرده بود و سنگینی قفسهسینهام بیشتر از همه آزاردهنده بود!
شبح بالاخره دست از زدن کشید. همونطور که نفسنفس میزد و خیره نگاهم میکرد، با پشت دستش خونی که گوشهی لبش بود رو پاک کرد.
قبل از اینکه چیزی بگه، با صدای باز شدن در، نگاه همهمون چرخید طرفش! یه مرد میانسال در رو تا نیمه باز کرد، اما قبل از ورودش چشمش به ما افتاد و رنگش پرید!
- گمشووووو!
با فریاد شبح ترسید و در رو محکم بست.
نگاه شبح دوباره چرخید طرفم، بازم همون پوزخند مات رو روی صورتش نشوند.
- گفته بودم فقط یهبار تذکر میدم! باز یادت رفت؟ انگار زیادی کمحافظه شدی. نظرت چیه دوباره بهت یادآوری کنم من کی هستم؟
به سختی لبخند کمجونی روی لبهام نشوندم تا بیشتر حرصش بدم و نشون بدم نه ترسیدم و نه پشیمونم!
+ دیگه برام... مهم نیست! ه..هر غلطی میخوای... بکن.
خندید و گفت: قبل از اینکه تو بگی، غلطمو کردم! حالا میخوام نتیجهاش رو بهت نشون بدم.
اخمم از کنجکاوی و شاید ترس برای عزیزام غلیظتر شد.
دستش رو سمت یکی از آدمهاش دراز کرد و اونم چندتا عکس گذاشت کف دستش!
عکسها رو دونه به دونه و با حوصله جلوی صورتم گرفت. هر چقدر بیشتر نگاه میکردم، نفسم تنگتر میشد. چی داشتم میدیدم؟