. امروز صبح،نون به دست داشت سمت خونه شون حرکت میکرد... خانوم خوبی بود... چندماهی میشد ندیده بودمش... شنیده بودم با همسرش مشکل داشته و چندماهی بود ازخونه رفته بودو به تازگی آشتی کرد و‌برگشت... از دور لبخند زدم و تا رسیدم سلام و احوال پرسی گرمی کردم... اومدم از روی عادت بگم: نیستی؟!کم پیدایی؟! کجا بودی؟! و... اما دلم جلوی زبانم را گرفت... گاهی سوالات خیلی عادی ما ممکنه کسی را معذب کنه ،ساعت ها در گذشته نگه داره،ساعت ها حال یکی را بد کنه... باید یادبگیریم برای رفع سکوت و ادامه مکالمه هر سوالی نپرسیم... _روزمرگی