روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی : ۱۲۷ هر دو با ته مایه ای از شوخی با هم حرف میزدیم خندیدم و گفتم حسین به قول بچه های جبهه بدجوری نور بالا میزنی. گفت: «ناقلا، حالا که از سوریه اومدم و از معرکه دور شدم داری از این حرفا می زنی؟!» گفتم: «نه، واقعاً میگم، یه جور دیگه ای شدی!» گفت: «یه مأموریت ناتمام دارم که باید تمومش کنم.» نباید عیان حرف دلم را میزدم فکر کردم که آمادگی ام را دیده و میخواهد به سوریه برگردد زانوهایم سست شد و صدایم لرزان «کجا؟ شما که تازه اومدی فهمید که فکرم به سوریه رفته غبار تردید را از ذهنم کنار زد «خانوادگی میریم راهپیمایی اربعین.» از این بهتر پاسخی را نمیتوانستم بشنوم. جان به تنم بازگشت. همان جمعی بودیم که دفعه قبل از فرودگاه امام به دمشق رفتیم زهرا ،سارا ،حسین من به اضافه برادر ،حسین اصغرآقا و خانمش چهار روز مانده به ،اربعین سوار پرواز تهران - نجف شدیم حسین اسم این سفر و حضور در راهپیمایی را تمام کردن مأموریت ناتمام گذاشته بود. شب به نجف رسیدیم و به زیارت آقا امیرالمومنین علی (ع) رفتیم چه صفایی داشت من که در زینبیه در مسیر حرم به صدای تیر عادت کرده بودم، احساس کردم در امن ترین نقطه روی زمین ایستاده ام ام. 👇👇👇👇