نگاهی به خودم انداختم حاضر بودم .فقط باید چادرم را میانداختم
روی سر.
بیمارستان برای چی؟
پرویز مجروح شده
آرام گرفتم. به پشتی تکیه زدم کجاش؟
پاش
انگار توی دلم قند آب کرده باشند. قبراق از پله های زیرزمین رفتم پایین
به خودم میگفتم فوق فوقش چند
روزی بستری است و بعد مرخص میشود! با خوابی که دیده بودم به کمتر از شهادت فکر نمیکردم هنوز مزه توت زیر زبانم بود کلید لامپ را زدم بق شیشه های لامپ آفتابی جلوی پایم خرد و خاکشیر شد توی مغزم چراغی روشن شد. به یاد چشم های فریده .افتادم چرا چشمانش این قدر قرمز بود؟ چادرم را برنداشتم برگشتم بالا. پله ها را دو تایکی کردم به فریده گفتم
«ببینمت!» رویش را از من برگرداند
راستشو بگو
نگاهم نکرد.
مهدی شهید شده؟
نگاهم نکرد.
به من بگو چرا گریه کردی؟!
نگاهم نکرد. فقط گفت:دارم میگم مجروح شده بپوش بریم سرم را تکان دادم که یعنی باور کردم ولی باورم نشد برگشتم توی زیرزمین کورمال کورمال دنبال چادرم گشتم پاهایم یاری ام نمیکرد از پله ها بالا
بروم.
نشستم روی صندلی عقب ماشین دست راستم توی دست فریده
خشک شده بود میدیدم فشار میدهد ولی حسی نداشتم مدام تکرار میکردم «شما دارید به من دروغ میگید!» فهیمه فقط خیابانها را تماشا می.کرد صورتش را بهم نشان نمیداد مدام میگفت داریم میریم بیمارستان نجمیه» هرچه به بیمارستان نزدیکتر میشدیم قلبم تندتر میزد عرق سرد نشست روی پیشانی ام دستم توان نداشت دستگیره شیشه ماشین را بچرخاند. از جلوی بیمارستان رد شدیم انگار
تمام غمهای عالم را یکجا ریختند
توی دلم.
چرا رد شدیم؟
فهیمه باز بیرون را نگاه میکرد شانه اش را تکان دادم دارم میگم چرا رد شدیم؟!» پیشانی اش را چسباند به شیشه بغضش ترکید
«آره شهید شده!»
⬅️ ادامه دارد....
🚩
#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠