🇮🇷🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت صد و سیزدهم فصل دهم نبرد فاو. ۴ هرچه می‌گفت انجام می‌دادم فکر می‌کرد که من سربازم در چشم او، من و امثال من نیروهای دور از جبهه‌ای بودند که خدمت سربازی آنها را اجبارا به جبهه کشانده بود آنجا برخلاف کار در تیپ انصارالحسین، خیلی گوشه‌گیر و منزوی بودم با هیچ‌کس طرح دوستی نمی‌ریختم تنها که می‌شدم از اردوگاه به دوکوهه می‌رفتم روبروی ساختمان گردان مسلم می‌نشستم و همه شهدا و همرزمان قدیمی‌ام در فتح خرمشهر را به خاطر می‌آوردم یک روز آموزش عملی انفجار مین بود آن هم مین بزرگ ضد تانک با قدرت تخریب بالا مربی مین را آماده انفجار کرد بچه‌های گروهان با فاصله پشت خاکریز نشستند مین منفجر شد انفجار، خاک و سنگ را به هوا برد یک قطعه سنگ بزرگ مثل تیر آمد و به لثه من خورد دهانم پر از خون شد دم برنیاوردم اما نمی‌شد خونریزی شدیدی را که از دهان روی لباسم می‌ریخت پنهان کنم مسئول گروهان آمبولانسی را صدا زد و راهی بیمارستان شدم دهانم پر از باند شد از آنجا کم‌کم برای دیگران تابلو شدم بخصوص برای فرمانده گروهان نوجوان که تازه متوجه شد من بسیجی‌ام سه نفر بیشتر از بقیه به من نزدیک شدند علیرضا ابراهیمی، حسین عزیززاده و سعید تکمه‌تاش که هر سه بسیجی بودند و اهل تهران با نی آب و مایعات می‌خوردم و همه کارهایم را این سه نفر انجام می‌دادند شب‌ها مهمان حسینیه حضرت زهرا می‌شدیم چراغ‌ها خاموش می‌شد و فانوس‌ها روشن یکی از تخریبچی‌های خوش‌صدا دعا و روضه می‌خواند اسمش آقامیر بود متواضع و دوست‌داشتنی من عاشق صدای محزون او شدم آنقدر که با ضبط شخصی‌ام صدایش را ضبط کردم و در خلوت به آن گوش می‌دادم این چهار نفر و آن فرمانده گروهانی که اسمش را فراموش کرده‌ام حلقه‌ای شدیم که از تنهایی درآمدم آنها برای من علی‌محمدی شده بودند آنقدر ساده و باصفا که احساس کردم دوباره متولد شده‌ام بعد از مدتی به غرب رفتیم اردوگاه حاج عباس کریمی در کوزران آنجا از لحاظ امکانات آموزشی محیطی متفاوت با تیپ انصار بود کلاس های تقویتی و درسی با امکانات زیاد برای یادگیری زبان انگلیسی با تجهیزات کامل یادگیری حتی با هدفون و ضبط عفونت لثه به حدی شد که بعد از چند ماه، بوی بد دهانم اطرافیان را آزار می‌داد به بیمارستان رفتم پزشک متعجب شد که با این لثه چطور زندگی می‌کنم لثه‌ام را جراحی کرد و ۱۸ بخیه زد و برای مدتی مرخصی استعلاجی نوشت همان شب علی‌محمدی را درخواب دیدم که فقط نگاهم می‌کرد و لبخند می‌زد فردایش احساس خوبی داشتم مثل آرامش بعد از طوفان برای دیدن دوستانم به اردوگاه تیپ انصارالحسین رفتم بچه‌های واحد به ویژه علی آقا در بدو دیدار بعد از چند ماه سر به سرم گذاشتند من هم با مشت و لگد از خجالت‌شان درآمدم علی آقا هم که خودش سر به گیر آن دسته شلوغ‌گیران بود، گفت: "آنقدر کشتی‌گیر و بوکسر آورده‌ام که دیگر تو به حساب نمی‌آیی!" گفتم: "من هم سه نفر را از تخریب لشکر ۲۷ راضی کرده‌ام که به اینجا بیایند" پرسید: "خوب! کجایند!؟" گفتم: "مشکل تسویه خودم را از لشکر ۲۷ حل کن! آن سه نفر هم بعد از من می‌آیند!" 🔗 ادامه دارد .. 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠