چشم میبندم و به سکوتی محال فکر میکنم که میتوانست حقیقی باشد. چشم میپوشانم از هیاهویی که بر فضا چمبره زده بود. همان شور و نشاطی که توشه همیشه همراهِ معتکفینِ نوجوان بود. پروانه هایی بودند که همگی درجست و جوی حقیقی ترین گل تلاش میکردند و اکنون کنار هم گرد آمده بودند. طنین خنده هایشان، تداعی گر طنین بال زدن پروانه است برایم. حاکی از زنده بودن، در تکاپو بودن، سالم بودن... پروانه اگر بال نزند مرده است؛ نوجوان اگر بیشور و نشاط باشد.
خنده هایشان را به فال نیک میگیرم؛ میایستم و قامت میبندم. الله اکبر... بلاشک عِطری که به مشامم میرسد فقط پ فقط متعلق به همین مکان است. همین شهر، همین خیابان همین مسجد و فقط زیر همین خیمه... خیمهای که از شب اول گمشدهام را به من برگرداند. خیال آرامم را، رفیق حقیقیام را، من را به من برگرداند. و حالا در شب آخر، همان خیمه شانه امن دلتنگی هایم شده. گوش شنوای دردهایم و آگاه از حاجاتم.
آنکه مادر خطابش میکنید حرم نداشت نه؟ ظریح و پنجره ای برای دخیل هم نداشت نه؟ امشب اما خیمه دارد... راستی از این خیمه تا خیمهگاه کربلا چند نذر فاصله است؟ چند اشک فاصله است؟نمازی که درخیمه گاه مادر قامت بسته میشود را چگونه برسانم به نمازی که در خیمه گاه پسر تشهدش خوانده میشود؟ چند بار ویرانه و مخروب شود دلی که اکنون تنها خواستهاش نفس کشیدن در خیمهگاه کربلاست؟
تشهد میگویم با دلی مملو از تمنا. بار دیگر چشمانم را میبندم. خود را در کربلا میبینم، همانجایی که در نه سالگی اولین نماز واجبم را ادا کردم. خودم را در کربلا میبینم، همانجایی که در خیمه گاه زینب سلام الله علیها نشستم و با رقیه گفتم از شوق پرواز و پروانگی. خودم را در کربلا میبینم، همانجایی که با زبان بچهگانه و اشتیاق عاشقانه عهد بستم پروانه وار بچرخم دور بیبی سه ساله. خودم را میبینم، یازده سال قبل در خیمه زینبی
اما نه... اینجا نشستهام. اینجا، زیر خیمه مادری ولیکن دلتنگ و دلگیر. دل، گیرِ کربلایی که نشانه ها میگویند برای رسیدن به آن باید دست به دامان مادر شوم.
سربلند میکنم و سه باره چشم میبندم. پایان این اعتکاف، آغاز دلتنگی است. بی خیمه مادر به کجا پناه ببرم از شر دلتنگی های گاه و بیگاه؟
مائده دمرچلی