•X♥️X• . . [نام رمان⇜آخرین‌عروس ] ‌ /🍃 ²⁸🍃/ صبـح(🌝)سـپاه حرکت(🐫)مےکند، آن سـربازها هرچه منتظر میشوند از ملیکا خبری نمی‌شود، نمیدانند چه کنند. به هرکس می گویند که دختر قیصـر روم کجا رفت، همه به آنها میخندند و میگویند: «شـما دیوانه شده‌اید؟ دختر قیصر در این بیابان چه میکند؟». سپاه به پیش میرود و ملیکا با هرقدم به محبوب خود نزدیک و نزدیکتر میشود. *** همسفرم! آنجا را نگاه‌ کن، سپاه مسلمانان به این سو می‌آیند،جنگ سختی در میگیرد. در این هیاهو من دیگر ملیکا را نمی بینم! نمیدانم چه سـرنوشتی در انتظـار اوست. اسب ها شـیهه میکشـند، صـدای شمشـیرها به گوش میرسـد، تیرها از هرسو می آیند، عّده‌ای بر روی خاك میافتند و درخون خود میغلتند. هیچ کاری از دست ما برنمی‌آید، اگر اینجا بمانیم خیال میکنند که ما هم ازسـربازان روم هستیم. بیا تا اسـیر نشده ایم با هم فرار کنیم ما باید به سوی سامرا برویم، گویا این عشق ملکوتی، فرجام زیبایی دارد. چندروز میگذرد... [بھ قلم⇜مهدی‌خادمیان ] . . آرامش است آخر اضطراب ها..☘↯ •X♥️X•