هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| #قصه_دلبرے(4) 📚 |•° رمان : #دل_آرام_من قسمت 0⃣1⃣ دو شب قبل از اینکه امین حرفی از
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| (4) 📚 |•° رمان : قسمت 1⃣1⃣ فردای آن شب وقتی به سوریه رسید به من زنگ زد..📞 گفت:«زهرا اگر بدانی خوابت چقدر مرا خوشحال کرده!😊برای همه دوستانم تعریف کرده‌ام» گفتم:«واقعاً یک خواب این همه تو را خوشحال کرده؟»🤔 گفت:«پس چی؟این‌طور حداقل فهمیدم با همه ارادتی که من به خانم زینب(س)دارم خانم هم مرا قبول کرده»😊 گفتم:«خب مطمئناً تو را قبول کرده با این همه شوق و ذوق‌ات..» خوشحالی‌اش واقعی بود..هیچ‌وقت او را این‌طور ندیده بودم..😕 با خوشحالی و خندان رفت..😊🚶 هر روز با من تماس می‌گرفت گاهی اذان صبح،گاهی 12 شب و ...به تلفن همراه‌ام زنگ می‌زد..📱 روی یک تقویم برای مأموریت‌اش روزشمار گذاشته بودم🗓هرروز که به انتها می‌رسید با ذوق و شوق آن روز را خط می‌زدم و روزهای باقی‌مانده را شمارش می‌کردم..📆✏️ وقتی برگشت مقداری خوردنی از همان‌هایی که خودش آنجا خورده بود برایم آورده بود..😋 می‌گفت:«چون من آنجا خورده‌ام و خوشمزه بود،برای تو هم خریدم تا بخوری!»😊 تقصیر خودش بود که مرا خیلی وابسته خودش کرده بود..حتی گردو هم از آنجا برایم خریده بود..😁 وقتی هم مأموریت می‌رفت اگر آنجا به او خوردنی می‌دادند،خوردنی‌ها را با خودش می‌آورد.این درحالی بود که همیشه در خانه میوه،تنقلات و آجیل داشتیم😃 وقتی از اولین سفر سوریه برگشت 14 شهریور بود.حدود 12:30 بامداد از مهرآباد تماس گرفت که به تهران رسیده است.نگفته بود که چه زمانی برمی‌گردد.خانه مادرم بودم. پدر،مادر و خواهرهایم را از خواب بیدار کردم و به آنها گفتم امینم آمد!همه از خواب بیدار شدند و منتظر امین نشستند..😴 حدود ساعت 3-2 امین رسید.تمام این فاصله را دائماً پیامک می‌دادم و می‌گفتم «کی می‌رسی؟» آخرین پیام‌ها گفتم «امین دیگر خسته شدم 5 دقیقه دیگر خانه باش!دیگر نمی‌توانم تحمل کنم.»😢 آن شب با خودم گفتم:«همه چیز تمام شد.»آنقدر بی‌تاب و بی‌قرار بودم که فکر می‌کردم وقتی او را ببینم چه می‌کنم؟🤔 می‌دوم🏃بغلش می‌کنم و می‌بوسمش..شاید ساکت می‌شوم😶شاید گریه می‌کنم😭 دائماً لحظه دیدن امین را با خودم مرور می‌کردم که اگر بعد 15 روز او را ببینم چه می‌کنم؟🤔 حال خودم نبودم.آن لحظات قشنگ‌ترین رؤیای بیداری من بود..😍 امینِ من،برگشته بود..🚶 سالم و سلامت..☺️ و حالا همه سختی‌ها تمام می‌شد! مطمئناً دیگر قرار نبود لحظه‌ای از امین جدا شوم!بی او عمری گذشت..😔 وقتی امین رسید واقعاً امین دیگری را می‌دیدم!خیلی تغییر کرده بود. قبلاً جذاب و نورانی‌ بود،اما این‌بار حقیقتاً نورانی‌تر شده بود..😊 👕یک لباس سبز تنش بود که خیلی به او می‌آمد.کمی هم لاغر شده بود..☹️ تا همدیگر دیدم؛امین لبخند زد، من هم خندیدم..😃 ❤️انگار تپش قلب گرفته بودم..! دستم را روی قلبم گذاشتم! امین تمام دارایی من بود..❣ آن لحظه گفتم: «آخیش تمام سختی‌های زندگی‌ام تمام شد.. ان شاءالله دیگر هیچ‌وقت از من دور نشوی. اگر بدانی چه کشیده‌ام.»😢 سکوت کرده بود،گویا برنامه رفتن داشت اما نمی‌دانست با این وضعیت من چگونه بگوید! نزدیک عصر بود که گفت«به خانه برویم. می‌خواهم وسیله‌هایم را جمع کنم،باید بروم.» جا خوردم😦حس کرختی داشتم.. گفتم:«کجا می‌خواهی بروی؟بس است دیگر. حداقل به من رحم کن😔تو اوضاع و احوال مرا می‌دانی!قیافه مرا دیده‌ای؟» خودم حس می‌‌کردم خُرد شده‌ام..😔 گفتم:«می‌دانی من بدون تو نمی‌توانم نفس بکشم!دیگر حرفی از رفتن به سوریه نزن! خودت قول داده بودی فقط یکبار بروی» گفت:«زهرا من وسط مأموریت آمده‌ام به تو سر بزنم و بروم.دلم برایت تنگ شده بود.باور کن مأموریتم به اتمام برسد آخرین مأموریتم است دیگر نمی‌روم» گفتم:«امین دست بردار عزیز دلم..من نمی‌توانم تحمل کنم باور کن نمی‌توانم..دوری تو را نمی‌توانم تحمل کنم..😔» حرف دانشگاه‌ام را پیش کشیدم.. گفتم:«امینم،من بدون تو نمی‌توانم درس بخوانم.اگر هم درس می‌خوانم به خاطر تو است.» خندید و گفت😃«بگو به خاطر خدا درس می‌خوانم.» گفتم:«به خاطر خدا است اما ذوق و شوق زندگیم فقط تویی..» حتی من وقتی از خانه بیرون می‌رفتم ذوق خرید وسایل آشپزخانه و غیره را نداشتم!فقط بلوز،تی‌شرت،شلوار،کفش،کت‌تک یا هر وسیله‌ دیگری برای امین می‌خریدم.او هم عادت کرده بود.. می‌گفت:«باز برایم چه خریده‌ای؟»می‌گفتم: «ببین اندازه‌ات هست؟» می‌‌گفت:«مطمئنم مثل همیشه دقیق و کاملاً‌ اندازه برایم می‌خری»😊 مدتی که نبود،برایش کلی لباس خریده بودم. وقتی به خانه رسیدیم گفتم:«امین این‌ها را بپوش ببین برایت اندازه است؟» با غصه این‌ حرف‌ها را به او می‌‌گفتم واقعا دلم می‌خواست بماند و دیگر نرود..😔 . 🍃 بھ قلم: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است...🍃 🌹| @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃