"شنــــود" چقدر عمرم را مفت باخته بودم. چه کارهای بزرگی که با سختی و با تلاش شبانه روزی انجام دادم اما توقع تشویق از طرف مافوق و یا دیده شدن از سوی مردم، یا حس غرور و منیت که من این کار را انجام داده ام، تمام آن ها را پوچ کرده بود. در آن لحظات و در حضور ملک الموت، تنها از خدا خواستم مرا برگرداند تا بتو‌انم کارهایم را با نیت الهی انجام دهم. مانند کسی که نَفس خود را برای دقایقی زیر آب حبس کرده باشد و یکباره به سطح آب بیاید، یکدفعه دادم زدم و با صدای بلند نفس کشیدم! به اطراف کردم و با چشمم دنبال حضرت ملکوت الموت گشتم. ناگهان سرم را به سمت همسرم بردم و گفتم: الان عزرائیل اینجا بود، بعد وارد اتاق کناری شد. یکباره صدای ناله و شیون از اتاق بغل بلند شد. یک نفر آنجا از دنیا رفت. همسرم گفت: تو از کجا می دانستی؟! ... •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•