حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
فصل دوم ..... پارت ۱۱۸ ..... خنده ای رو لبهای استاد کیایی نشست : که یادش رفته سایلنت کنه .... اینو
فصل دوم ...... پارت ۱۱۹ ...... اقا امیر دستاش رو قلاب هم کرد روی میز : خب چه کاری از دست من برمیاد ...باور کنید اصلا قصدم این نیست که بخوام هدفتون و مقصودتون رو تغییر بدم .... به عنوان یه وکیل وظیفه داشتم موکلم از این نامه مطلع کنم . لبخند کم رنگی زدم و جواب دادم : نیت شما برام محترمه .... فقط دو دلم از اینکه قبول کنم یا نه .... می ترسم بیام اونجا و نتونم طاغت بیارم وقتی میخواد حرف بزنه . شما نباید خودتو اینقدر ضعیف فرض کنی ... میری اونجا حرفاش رو میشنوی ... همین ... خیلی ساده ... وضعیت الان شما با چند سال قبل خیلی فرق کرده ... انتظار دارم محکم برخورد کنید .... لازم باشه بنده هم همراهتون میام . از جام بلند شدم : ممنونم اقا امیر ... این چند وقت همه جوره شما رو به زحمت انداختیم ... ای کاش میشد یه جوری واستون جبران کنیم . حتی نذاشت حرفم به پایان برسه : نیازی به جبران نیست کیانا خانوم .... سعی می کنم تا چند روزه اینده قرار ملاقاتتون با اریا رو مشخص کنم بعد انشاءالله راهی شمال بشیم . از درب اتاقش که اومدم بیرون .... مریم جلوم سبز شد : خب چیکار کردی ؟ ... گفتی بهشون ؟ اره مریم جون گفتم ... گفت که هماهنگ میکنه بهمون خبرش رو میده . روزها این چند روز اصلا برام نمی گذشت .... همش منتظر یه خبر یا یه اتفاق بودم ... بدتر از همه واهمه ای بود که از رو به رو شدن با اریا داشتم و اینو فقط خودم می دونستم که چقدر ازش می ترسم . اون روزی که اقا امیر هماهنگ کرد و خبرش رو داد که فردا باید عازم مازندران بشیم بدترین روز بود ..... دستم به کار نمی رفت و اعصابم حسابی خورد بود ..... حتی حوصله نداشتم جواب پرسش و پاسخ کاری اقا امیر رو توی دفتر بدم .... حتی چندین بار جواب سر بالا بهش دادم که فکر کنم متوجه شد اوضاع فکریم بدجور بهم ریخته هست و خودش اون کار رو سر و سامون داد ..... اولین باری بود که دلم نمی خواست برگردم مازندران ..... جایی که عاشقش بودم .... خانواده ام اونجا بودن ..... عاشق شده بودم و عشقم هنوز اونجا بود . شبش با مریم یه ساک کوچیک برا دو روز بستیم ..... تا خود صبح خوابم نمی برد ..... می دونستم اگر صبح بعد از اذان راه بیافتیم بعد از ظهر به قرار زندان بانی می رسیم . باید به خودم مسلط می شدم و این تردید رو می ذاشتم کنار .... تردید و ترسی که مثل خوره به جونم نشسته بود . صبح بعد از نماز صبح به همراه اقا امیر راهی شدیم .... جاده اونقدر برام کش دار و طولانی شده بود که خسته شده بودم . توی راه نه اقا امیر حرفی میزد نه مریم ..... همه پی برده بودن که امروز روز خوبی نیست . ناهار رو در منزل پدرم صرف کردیم .... حاج بابام مشغول قرائت قرآن بود و دوست نداشت حرفی در مورد اریا بزنه که ارامشم بیشتر از این بهم بخوره .... اما مامان ملیحه مثل فرشته ها دورم می چرخید بهم ارامش می داد که اتفاقی نمی افته و امیدت به خدا باشه .🌹با۶۰ تومن یه شبه همه ی قسمت های رمان رو تا اخر بخون 😍 به ازاده جون پیام بدید @AdminAzadeh لینک قسمت اول https://eitaa.com/Hesszendegi/61558 ❤️❤️❤️ ❤️