+وایسا سریع میام بعدش حرف میزنیم بعدش هم به سمت بوفه دانشگاه رفت.منم از سربی حوصلگی یه آه پردرد کشیدم.آخه من خیلی از اینا خوشم میاد،خیلی ازشون دل خوشی دارم،خیلی دلم‌میخواد ببینمشون!!!حالا باید بشینم با یکیشون حرف بزنم و به حرفهاش گوش بدم.آخه این هم شانسه من دارم؟بین این همه آدم حالا این فقط باید دلش میخواست با من حرف بزنه😕 تو همین فکرها بودم که یه نفر نشست کنارم. +چرا تنها نشستی دختر خانوم؟نکنه حوصله ات سر رفته!میخوای باهم بریم کافه یه چیزی بخوریم؟منم مثل خودت تنهام و حوصله ام سر رفته.پاشو بریم کافه،اینجا نشین حیفه تک و تنها بشینی اینجا دختر به این خوشگلی تا میخواستم جوابشو بدم دیدم خانوم مهدوی داره میاد طرفمون. قبل از اینکه بیاد و چیزی بگه و بخواد نصیحت یا به قول خودشون امر به معروف و نهی از منکر کنه بلند شدم و رفتم سمتش.گفتم: _اون صندلی پر شد.بریم یه صندلی دیگه بشینیم. باهم رفتیم و یه طرف دیگه نشستیم.زل زدم به صورتش و خیلی جدی منتظر موندم چیزی بگه. اون هم خیلی عادی و انگار نه انگار که من دارم با عصبانیت نگاهش میکنم به شیرموز اشاره کرد و با لبخند گفت: +نمیخوری؟برای تو گرفتما!! چه زود دخترخاله شده بود!😐.اصلا خوشم نیومد😏لبخند مصنوعی ای زدم و گفتم: _میخورم ولی الان منتظرم که حرفتو بزنی.لطفا زودتر بگو باهام چیکار داری خندید و گفت: +باشه عزیزم حالا بخور.بعدش حرف می زنیم. کلافه شیرموز رو برداشتم و با حرص مشغول خوردن شدم.سرم رو گردوندم و دور و برم رو نگاه کردم. یکدفعه چشمم خورد به دوستام که از پشت یه درخت داشتند یواشکی نگاهم می کردند و با دست برام ادا و اشاره در میاوردند و می خندیدند.مینو هم یه داشتیه چیزی میگفت که چون لب خونیم خوب نبود نفهمیدم چی‌میگه. سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم تا آبروریزی نشه.هرچند مهم نبود ولی خب دیگه... اصلا حوصله نداشتم که یه ساعت هم بخوام دلیل خنده ام رو براش توضیح بدم بعداز چند دقیقه که بینمون سکوت بود و مشغول خوردن بودیم گفت: +میتونم ازت یه سوال بپرسم؟ یه ابرومو دادم بالا و با بیخیالی گفتم: _بپرس +از من بدت میاد؟ میخواستم بگم آره ولی گفتم بیچاره الان آمادگی این حرفو نداره؛بدون اینکه نگاهش کنم،همونطور که به جلو زل زده بودم گفتم: ... https://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb