حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
فصل دوم ..... پارت ۳۸۲ ...... حرف اقا امیر تو گوشم بود .... چه بخوام چه نخوام باید این کارو انجام ب
فصل دوم ..... پارت ۳۸۳ ....... ترمز دستی رو کشیدم و تو ماشین منتظر موندم .... چند دقیقه ای منتظر موندم خبری نشد .... یکدفعه یه ماشین اومد پشت سرم و دو تا بوق زد که یعنی برم کنار که رد بشه بره داخل .... از تو ایینه نگاه کردم به عقب .... یه شاسی بلند پرادو پشتم بود .... چاره ای نداشتم دوباره دنده عقب گرفتم ..... اون ماشین بدون اینکه حتی وایسته تا نگهبان بهش اجازه بده رفت داخل . بعد از پنج دقیقه نگهبان اومد : خانوم هماهنگ شد .... رفتی داخل ماشینت رو پارک می کنی اون قسمت که ماشینای دیگه هستن .... بعدشم مستقیم میری اون ساختمون روبه رویی ...... سوار اسانسور میشی ..... دکمه طبقه سوم رو میزنی .... میری طبقه سوم پیش منشی .‌.... فقط خواهشا جای دیگه نرید که مسئولیت داره واسم . کلافه نفس حبس شده ام رو رها کردم : باشه ... مرسی از هماهنگیتون . یه گاز کوچیک دادم و اهسته وارد محوطه شدم و ماشینم رو کنار بقیه ماشین ها پارک کردم و با برداشتن لپ تاپ و وسایل دیگه ام راهی اون ساختمون شدم .‌ از اسانسور استفاده کردم و رسیدم طبقه سوم که جلو دربش نوشته بود بخش مدیریت . درب باز بود .... رفتم داخل ..... یه میز گرد بلند و بزرگ وسط سالن بود که میز منشی بود ..... چندتا اتاق دور تا دور سالن بود که یکیشون از همه بزرگ تر بود و سر دربش زده بود مدیریت . یه مانتیور بزرگ هم به دیوار نصب بود که همه جای شرکت حتی افرادش رو از طریق دوربین مداربسته نشون می داد . رفتم سمت اون میز گرد ... داخلش یه خانوم نشسته بود که با دیدنم از جاش بلند شد : سلام .... روز بخیر .... نوجبایی هستم منشی بخش مدیریت .... کاری از دستم بر میاد ؟ نبم لبخندی زدم و دست به سمتش دراز کردم : فرهمند هستم .... از طرف جناب کیایی امروز با اقای کاویانفر قرار ملاقات دارم برا کار حقوقی شرکت . یکمی لپ تاپ دستیش رو تو دستش بالا و پایین کرد : همین الان اقای نودهی هماهنگ کردن که بیاید بالا ....‌ چند لحظه ای باید صبر کنید .... ایشون یه جلسه مهم دارن ... تموم بشه بهتون اطلاع میدم بفرمایید داخل . بعد با دست اشاره کرد که برم روب مبل بشینم : چی میل دارید براتون بیارم ؟ .... قهوه یا چای ؟ لبخندی زدم : مرسی .... صرف شده . خانوم نوجبایی رفت سر وقت کار خودش و منم همونجا نشستم تا نوبتم بشه و بهم بگه که چه وقتی می تونم برم داخل . گوشیم رو در اوردم و با زیر و رو کردن صفحات اینستا خودم رو مشغول کردم .... چهل و پنج دقیقه ای بود که سرم به گوشی گرم بود ..... گردنم درد گرفته بود .با۶۰ تومن یه شبه همه ی قسمت های رمان رو تا اخر بخون 😍 به ازاده جون پیام بدید @AdminAzadeh لینک قسمت اول https://eitaa.com/Hesszendegi/61558 ❤️❤️❤️ ❤️