gan.novel.do یک او! پارت چهارم * داوود * (شش ماه قبل) 📣:رسول🙄رسول🙄تنها تنها میخوای بری 😑 👨‍💻:خب مجبورم😑تو که میدونی چقدر از تنهایی تو هواپیما میترسم😂🛬 📣: خب من بیام چی میشه؟!🙄😔 👨‍💻: خب شک میکنن پسره خوب🤦‍♂️من دارم به عنوان یه دانشجوی بورسیه ای میرم🤓📙رفیقمو کجا با خودم ببرم؟ به حالت قهر پشتمو کردم بهش🙁 رسول: پسرم قهر نکن🙄دست من نیس ک آخه! نمیدونی از خدامه کنارم باشی؟🫂راستی از این ب بعد رسول صدام نکن😃ایلیا فرهمند هستم😎دانشجوی نخبه مهندسی کامپیوتر که همه دانشگاه های معتبر جهان براش دست و پا میشکونن😁 📣:من رسول حسینی و دوس دارم😎 رسول: منم داوود محمدی و دوس دارم😃🫂 همون لحظه آقا محمد رسید🚶‍♂️ محمد:استاد رسول👨‍🏫آماده ای؟ رسول: بله فرمانده!😎 محمد: پس بدو که بریم🏃‍♂️ رسول نگاهی به قیافه پکره من کرد😔 رسول:آقا محمد🙄نمیشه حالا من نرم🚶‍♂️میمونم به داوود کمک میکنم🙄خطر سقوطم نداره😅🛬! محمد چپ چپ نگاهش کرد که سرشو انداخت پایین😔 رسول: شوخی کردم آقا🙁 محمد ک انگار معلوم بود از الان دلش برای رسول داشت تنگ میشد🥲لبخندی به روش زد و گفت: +عب نداره رسول جان😊 چشمم به ساعت مچی رسول افتاد🧐 📣: رسول جان ساعت مچیتو نیاز نداری نه؟😊 رسول: وا چرا لازم ندارم؟😬 📣: آخه تو هواپیما همش میخوای ساعتو نگا کنی خب استرس میگیری پسرم🙄😁 رسول: حالت خوبه داوود؟😐تب داری؟😕 نمیدونم چرا دلم میخواست ساعتشو ازش بگیرم و یادگاری نگهش دارم؟ مگه قراره بره و برنگرده؟ جی دارم میگم اصن من فقط میخوام تو این ی ماهی که نیست یه نشونه ازش داشته باشم🥲 📣: بده دیگه رسول غر نزن میخوامش🙄 آروم بازش کرد و داد دست🙃 رسول: مراقبش باشا😊❤️ 📣:مراقبم🙃 پ.ن: هعییی...