gan.novel.do یک او!
پارت ۷۶
*رسول*
همه وجودم درد میکرد و چشمام سنگین میشد...چقدر خوابم میاد...
نمیدونم چقد مونده برسیم...
فقط میدونم وزنم رو هادیی که دیگه اونم خسته شده:)
+رسول داداش نخواباااا باشههه؟
📣هادی...اگ..دو.وم..نیاوردم...به..دا..وود و ..مه..رداد...و فرم..انده...بگو...شر...منده...حلا...لم کنن...من ..تمو..م زورمو...زدم...که ب..شون بر..سم:)
+رسولللل مضخرف نگووو نگاههه جلوتوووو ده متر دیگههه مرز کشورمووونه...ایرانموووونه...بایددد دووووم بیارییییی😭
نمیدونم چقدر گذشت...
نمیدونم چیشد و هادی چطوری منو کشید...
ولی صدای خوشحالیشو خوب شنیدم😄
+رسووول نگاههههه...رسوولل توروخدااا باز کن چشاتووو ببینننن...رسیدیممممم...
چشمای بیجونمو باز کردم...
یه بوی آشنا؛)
ی هوای تازه...
هوایی که چقدر نفس کشیدن توش میچسبه:)
ایران...
کشورم...وطنم...همه ی هستیه من🙂
هادی بلندم کرد و از سیم خاردارا ردم کرد...
دیگه رسما تو خاک ایران بودم...
هنوز سینه خیز بودم و چقد خوبه که رو خاک ایرانمم...
رسما تو هوای ایران نفس میکشیدم:)
شاید ی مدت کوتاه نفس بکشم تو این هوا💔
ولی
خدایا شکرت که حداقل آخرین نفسام تو این هوا کشیده میشه:)
ایرانم...
وطنم...
میگن همه جی تو ذات آدمه...
ذات منو با عشق ب این کشور و مردمش ساخته خدا:)
یادمه ۶ یا ۷ سالم بود...
وقتی تلویزیون میخوند...
*ای ایران...ای مرز پر گوهر...ای خاکت سر چشمه هنر...*
اشک گوشه ی چشمم جمع میشد از عشق به کشورم:)
یادمه وقتی میگفت...
*جان من فدای خاک پاک میهنم....*
با عشق همراه باهاش میخوندم😄🙂
ایران جانم...
همه ی وجودم فدای تو...
اشکای شوقم شروع به باریدن کردن...
هادی حالش از من بدتر بود...اون پنج سال بود که تو این هوا نفس نکشیده بود:)
به رو به روم زل زدم...
ماشینی تو حدود ۲۰ متر اونور تر پارک بود و پنج نفر...بهش تکیه زده بودنو چقد خوبه که میدونم اونا...داداشامن...همه کسای منن...و چقدر دلم براشون تنگه..:)
اشکی ک رو گونم بود و پاک کردم و آروم زمزمه کردم...
در راه تو کِی ارزشی دارد این جان ما...پاینده باد خاک ایران ما🙂
پ.ن:جان من فدای خاک پاک میهنم:)
#خادم_الزهرا