🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت⁹
رسیدیم ویکم عقب تر وایستادخداحافظی کردم ورفتم
تاوقتی که رفتم تو مدرسه هنوز اونجابود.
داخل مدرسه که شدم دلم میخواست برگردم ورفتن اونو نگاه کنم اما نمیشد چون دوستام کنارم بودن.
حواسم به هیچ کس نبود نمی فهمیدم چی میگفتن اصلا توجه نمیکردم.
که یکی از دوستام گفت:نفیسه نفیسه کجایی؟
چرا حواست نیست؟چطوری حالت خوبه؟
گفتم:هیچی نیست خوبم ورفتیم.
از تدریس معلم ها هیچی نفهمیدم وفقط به فکر....بودم
زنگ آخر خورد نمیدونم ولی یه حسی داشتم
رفتم دیدم همون جا ایستاده به سمت ماشینش رفتم ودقت کردم که کسی نباشه برم تو ماشین رفتم تو ماشین نشستم و سلام کردم اینقدر حواسم به این بود که کسی نبینتم یادم رفت که نمیخواستم جلو بشینم
آقا مهدی گفت:چه عجب با میل خودتون اومدین جلو نشستین
من خجالت کشیدم وهیچی نگفتم
گفت: از این به بعد هم بدون اینکه من بگم بیاین جلو بشینین
منم بحث و عوض کردم
گفتم:قرار امروز یادتون نره
گفت:الان مثلا میخواستین بحث رو عوض کنید،فکر نکنید که من یادم میره
گفتم:نه،نگران نباشید
گفت:باشه یادم نمیره
منو رساند دم در خونه وخداحافظی کردو رفت
ادامه دارد....
نویسنده: زینب بانو🍃 ساجده بانو
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸