🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت¹³
گوشی رو برداشتم و جواب دادم..
+سلام مهلا، خوبی؟
- سلام نفس، خوبم ممنون تو خوبی بهتری؟
+آره، بهترم!
- امروز میای مدرسه دیگه؟
+آره، میام!
- خب خداروشکر، میبنمت خداحافظ.
+سلامت باشی خدانگهدارت.
گوشی رو قطع کردم آماده شدم و از اتاق اومدم بیرون، دیدم مامانم لقمه آماد کرده و منتظرمه؛ لقمه رو اورد سمتم منم لقمه رو گرفتم خداحافظی کردم که برم که مامانم گفت میخوای ببرمت؟
گفتم نه مامان پیاده میرم یه بادی هم به سر و کلم بخوره..
مامانم گفت باشه هرجور راحتی.
من: بای مامانم
مامانم: خداحافظ
رفتم بیرون دیدم ثریا و مهلا دم درن با ماشین!
من: سلام بچه ها
مهلا: سلام
من: این ماشین کیه؟!
ثریا : ماشین منه..
من: واقعا؟!
ثریا: آره، بشین بریم!
من: کجا:
مهلا: خونه پسر شجاع! مدرسه دیگه.
من: آهان؛ فقط کی راننده است؟
ثریا: خب وقتی ماشین برای منه، منم رانندشم دیگه...
منم با تعجب گفتم تو آخه مگه ۱۶سالت نیست؟ رانندگی بلدی مگه؟
ثریا گفت آره یکم از بابام یاد گرفتم.
منم گفتم باشه و سوار شدم.
خیلی آروم میرفت که گفتم آخه اینطوری که میری تا شب هم نمی رسیم!
ثریا جواب داد خب میترسم تند برم دیگه!
نیم ساعت شد تا رسیدیم..
خوب شد که وقتی رسیدیم دیر نشده بود.
من به خودم میگفتم مگه قرار نیست جمعه بیان خاستگاری خب امروز چهارشنبه هست دیگه هیچی نمیشه اگه به بچه ها بگم..
بچه ها رو صدا زدم...
ادامه دارد....
نویسنده: زینب بانو🍃
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸