🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 پارت¹⁴ بچه هارو صدا زدم. همشون اومدن.. گفتم: میخوام یه چیزی بگم! مهلا: الان نگو.. من: چرا؟ مهلا: چون وقتی رفتیم کافی شاپ بگو که هیجانش بیشتر باشه. گفتم: خب من که به مامانم چیزی نگفتم، نگران میشه! مهلا: ثریا گوشی اورده تو ماشینشه وقتی رفتیم تو ماشین زنگ میزنی. من با خرشحالی گفتم: باشه، امیدوارم اجازه بده! زنگ خورد و رفتیم سر کلاس خیلی خوشحال بودم که قراره باری از رو دوشم برداشته شه. همش تو فکر این بودم جمعه قراره چه اتفاقی بیفته، پس فردا قراره بیان، وای خدای من چه زود میگذره... زنگ خونه خورد و من هیچی از ریاضی نفهمیده بودم، منو ثریا و مهلا رفتیم که سوار ماشین شیم که به ثریا گفتم برم بگم نرجس هم بیاد؟ ثریا: چرا که نه، اصلا من یادم نبود، برو بگو بیاد! منم رفتم صداش کردم.. نرجس: خب حالا کجا میخواید برید؟ من: کافی شاپ. نرجس: خب کسی گوشی داره؟ ثریا: آره من دارم. منو نرجس زنگ زدیم به مامانامون و خداروشکر اجازه دادن. رسیدیم کافی شاپ . بچها گفتن خب بگو چیزی که میخواستی بگی رو! منم گفتم: جمعه قراره یه خاستگار واسم بیاد. مهلا: مبارکه خانم، کیه حالا؟ چند سالشه؟ من: سلامت باشی قشنگم؛ پسر همکار بابامه، ۲۰سالشه. ثریا: خوشبخت شین. من: ممنون، سلامت باشی. نرجس: جوابت چیه؟ من: نمیدونم نرجس: یعنی چی، خب حالا چی میگی وقتی میخوان بیان؟ من: میگم... ادامه دارد.... نویسنده: زینب بانو🍃 ھَمْ نَفَسْ :)! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸