💠👈خاطره نگاری اردوی شانزدهم/ کمتر از 15دقیقه اومدن باهم رفتیم نشستیم کنار رودخونه... 📡 @IGHAN_IR 🔸اردوی شانزدهم ایقان کنار سیل زدگان لرستان به دعوت سپاه و نمایندگی آستان قدس رضوی استان های معین لرستان انجام شد. 🔰در جنب وجوش بودیم برسیم به زمان اردو، مرخصی، کار، استراحت، تفریحات و... با زمان اردوی ایقان برنامه ریزی می کردیم. 🔸این اردو رو اعضای کمتری از گروه به نسبت اردوهای جهادی قبلی توفیق حضور داشتن برای همین تیم بندیها با اعضای کمتری بسته شد. 🔸روز اول حضور در منطقه منم از تیم فرهنگی به همراه تیم روانشناسی استاد دکتر بهرامی به روستای دوآب چگنی رفتم وقتی دیدم با تیم روانشناسی هستم تصمیم گرفتم بیشتر وقتم رو با بچه های روستا باشم، از بسته های فرهنگی که خود اعضاء تهیه کرده بودند فقط کتاب و عروسک با خودم بردم. 🔸به روستا که رسیدیم آثار سیل هنوز کاملاً نمایان بود از جاده داغون شده گرفته تا گل و لای خشک شده و خونه های تخریب شده، موقعیت روستا یه جوری بود که با حالت شیب دار به سمت رودخانه امتداد پیدا می کرد، به روستا که رسیدیم هوا به شدت گرم و نزدیک ظهر بود، دکتر بهرامی گفتن بخاطر استفاده بهینه از زمان تیمشون مسجد مستقر بشن و اهالی بیان به مسجد که رسیدیم قابل باور نبود با گذشت 6 ماه از سیل تمام تجهیزات و امکانات مسجد که از بین رفته بود به همان حال رها شده بودن؛ 🔸تیم روانشناسی با دعوت یکی از اهالی تو خونشون مستقر شدن منم در کوچه پس کوچه های دوآب به دنبال یافتن بچه ها، اتفاقی یکی رو دیدم پرسیدم آقا پسر بیا اینجا، روستاتون خیلی ساکت آرومه مگه بچه ندارید!!؟! 😊گفت نه خانوم بعد سیل بیشتر خونه ها خراب شدن و دوستامون تا چند روز پیش زیر چادر زندگی می کردن، الان براشون یه جایی رو اجاره کردن و رفتن اونجا اقامت موقت داشته باشن! رفت بقیه دوستاش و بچه ها رو صدا بزنه و بیاد، کمتر از 15دقیقه بچه ها که حدود ده نفری می شدن جمع شدن و به اتفاق هم رفتیم کنار رودخونه یه دور همی گرفتیم. 🔸بچه ها از خودشون،آرزوهاشون،خاطرات تلخ و شیرینشون، اتفاقات روز سیل و خیلی چیزای دیگه گفتن، انگار ماهها بود که دنبال یه جفت گوش شنوا بودن که از دغدغه ها و سختیهای این چند وقتی که گذشت بگن! 📡 @IGHAN_IR ☺️چنان ذوق وشوق گفتن داشتن با لهجه شیرین واژه های ساده ودلنشین، همه سخنگو بودن منم شنونده، از گذروندن روزهای سخت بعداز سیل که همه اهالی مجبور بودن بصورت فشرده درفضای کوچک مدرسه تنها نقطه سالم مانده روستا زندگی کنن میگفتند. 🔸مینا از اینکه اونجا بیشتر برایش نامحرم بودن و از روزهای گرسنگی و...، احمد از خاطره گیر افتادنش تو خونه و محاصره سیل که تا گردنش رسیده بود و فرارش از راه پشت بام می گفت! 🔸همه بچه ها گفتنُ گفتن با بچه ها که صمیمی شدیم و حرفاشون تقریباً تموم شده بود ؛ کتابهایی رو که برده بودم نشون دادم و به هر کدام دو جلد هدیه دادم و قول گرفتم کتابخون بشن، تلاش کنن، خودشون بشن دلسوز مردم و منطقه زندگیشون! 🔸 به کوچولوها هم که سواد نداشتن عروسک دادم، این وسط یه پسر 4یا5 ساله بُق کرده بود و دستاش رو زده بود زیر بغل و با اخمی آمیخته با خشم نگام می کرد، عروسکی رو که دادم تحویل نگرفت اون لحظه اونقدر قیافه اش بامزه بود که میشد یه نیشگون گنده از لپاش بگیرم، علت رو پرسیدم فقط به نشانه تأسف سرش رو تکون داد و با چشماش به کتابا اشاره کرد. ای جان! منظورش رو گرفتم کتاب می خواست اما کتاب مناسب سنش نداشتیم دیدم هدیه کردن یکی از اینا بهتراز هیچیه کتاب رو که دادم با خوشحالی گرفت دوباره عروسک رو تعارف کردم خیلی مردونه و شیک گفت نمی خوام یه کتاب دیگه جایزه گرفت و کلی ذوق کرد. 📌با اینکه لحظات خوشی در کنار این بچه ها بودم اما دلهره واضطراب اینکه سال آینده هم ممکنه سیل باشه برای این بچه ها تمومی نداشت. 🔖از حرفاشون میشد فهمید همین که مارو کنار خودشون می دیدند خوشحال بودند، اما کاش مسئولین دقیقاً مثل همون چیزی که تو رسانه ها و گزارشاتشون آمار های شیک اتو کشیده میدن، تو عمل هم گامی بر می داشتند. 🔸اردوی سختی بود چرا که هیچ مسئولی ذره ای به وعدهاش عمل نکرد چه اونا که هماهنگ کرده بودیم باهاشون و چه اونای که خودشون دعوت کرده بودند، ولی یه عده از اعضاء باوجود اینهمه مشکل و بی توجهی مسئولین تا لحظه آخر ایستادگی کردند. 📝خاطره نگار: سرکارخانم الهه پاکزاد / کارشناس ارشد حقوق 📡 @IGHAN_IR