💢 جنگ جهانی سوم و ماجرای «گردان حرمله» -۳ ۸) بگذریم؛ باقی ماجرا را به وقت شام بخوانید: - در مسیر اومدن به فرودگاه از حاج ‌آقا پرسیدم چرا زن و بچّه ‌تون رو توی این اوضاع بحرانی به دمشق می ‌آرید؟! گفت اتفاقاً همین موضوع رو دیروز، بشار اسد ازشون پرسیده؛ و در جواب گفتن: «من پیرو مکتب حسین ‌بن ‌علی ‌ام که همهٔ هستیشون رو به کربلا بردن تا همه بدونن از هیچ ‌چیزی برای نجات مردم دریغ ندارن". - (در ماجرای فتنه ۸۸) مصوبهٔ شورای امنیت ملی رو گرفت که نیروها از سلاح گرم استفاده نکنن. وقتی درگیری‌ ها اوج می ‌گرفت و بسیجی‌ ها کارد به استخوان ‌شون می‌ رسید، باز حاج ‌آقا اجازه شلیک نداد. اگه کسی دیگری بود، کم می ‌آورد و حکم تیر می ‌داد. - یه جوان که صورتش رو پوشونده بود، به طرف ما سنگ پرتاب کرد و خورد به سر بابا. چند تا بسیجی رفتند و اونو گرفتن. به حضرت آقا، فحش داد. یکی از بسیجی‌ ها، گرفتش زیر مشت و لگد. بابا با صدای بلند نهیب زد: نزنش! مگه نگفتم ولش کن؟ بسیجی گفت: همین بود که با سنگ زد توی سر شما. بابا گفت: نه این نبود، بذار بره. طرف، خجالت ‌زده سرش رو پایین انداخت. وقتی داشت می ‌رفت، به بابا گفت: "می ‌دونستی کار من بود، اما آزادم کردی. هیچ‌ وقت این کارت رو فراموش نمی‌ کنم حاج آقا". وقتی رفت، بابا رو کرد به جمع متعجب ما و گفت: "جوونه! خدا جوونا رو دوست داره". - خواست چای را با سوهان بخورد. سارا یادآوری کرد: بابا شما قند دارین، براتون خوب نیس. حسین نرم و صمیمی گفت: بابا جان، قند رو ولش کن، کار از این حرفا گذشته. زهرا پرسید: ولی شما همیشه پرهیز می ‌کردین. حسین گفت: برای کسی که چند روز دیگه، شهید میشه، فرقی نمی ‌کنه که قندش بالا باشه یا پایین. چای را سر نکشیده بود که دخترها زدند زیر گریه. گفتم: حاج‌ آقا، باز داری روضه می ‌خونی؟ به‌ خاطر این گفتی صدا شون کنم؟! خونسرد و متبسّم گفت: آره حاج‌ خانم، گفتم بیان که خوب نگاهشون کنم. - نخواستم بچه ام را بیشتر از این توی هول‌ و وَلا بیندازم، یک دفعه گفتم: «وهب! ‌بابا شهید شده». داشتم می ‌گفتم "به مهدی هم خبر بده"، که گریه‌ اش گرفت و گوشی را قطع کرد. تا چند دقیقه در خودم بودم که وهب زنگ زد. گفت: «بابا خیلی مظلوم بود. شهادت حقش بود. ناز شصتش! به اون چیزی که می‌ خواست، رسید». - درِ تابوت را که باز کردند، همان صورت پر از نور لحظهٔ وداع، به چشمانم نور داد. گوشهٔ چشمش کبود بود. یک ‌آن، دلم حال روضه گرفت... کسی جلو آمد. گفت: «حاج ‌قاسم توی دمشق، صورت روی صورت شهید همدانی گذاشت و از او شفاعت خواست و این انگشتری را به من داد که به شما بدهم». انگشتری را گرفتم و انبوهی از خاطرات جلوی چشمانم صف کشید؛ نگین سرخی که شهید شهبازی به حسین داده بود... تا روز وداع، که انگشتری شهبازی را درآورد و گفت «نمی‌ خواهم چیزی از دنیا با من باشد". - وصیت ‌نامه را تا زدم و لای دفتر خاطرات حسین گذاشتم. همان دفتری که سال‌ ها پیش، در گوشه‌ اش نوشته بود: "من شنیدم سرِ عشاق به زانوی شماست- و از آن روز سَرَم، میل بریدن دارد". 💢 یادداشت روز کیهان @IMANI_mohammad