💫 شاهراه ظهور،شهدا 💫
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد
🥀🕊شهید والامقام علی عرب 🍃نام پدر : محمد 🍃تاريخ ولادت: 1349/4/10 🍃محل ولادت: روستای روح آباد_ زرند کرمان 🥀محل شهادت : مهران 🥀تاريخ شهادت: 1365/4/10 🥀مزارشهید: گلزار شهدای روستای روح آباد 🍃🌸زندگینامه و خاطرات شهید »علی عرب» 🍃شهید علی عرب متولد دهم تیر ماه ۱۳۴۹ روستای روح آباد زرند کرمان می‌باشد که در تاریخ دهم تیر ماه ۱۳۶۵، در سن شانزده سالگی در عملیات کربلای ۱ در منطقه مهران به شهادت رسید. 🕊🌷گفت معبود آنچه را که تو فرمان می‌دهی لبیک می‌گویم و در مقابل ظلم آنچه را تو امرم دهی انجام میدهم، رضای تو، رضایت من است، وقتی شعله‌های آتش زبانه کشید، گفت: لبیک… و معشوق سوختن و گرمای آتش را فراموش کرد و فقط وصال و رضایت معبود را تمنا می‌کرد. ❌آیا تا بحال از خود پرسیده‌اید چرا آتش بر ابراهیم گلستان شد، چرا اسماعیل در قربانگاه عشق پدر را گفت چشمانش را ببندد…” 👈گفت: حواستان جمع باشد وقتی امام فرمان داده، باید همه ما لبیک بگوییم… وقتی فهمیدم علی به خانه مستمندان سر می‌زند، از خودم بدم آمد، چطور کسی که چند سال از من کوچکتر باشد با این عشق کار می‌کند، مرا قسم داد تا زنده هست به کسی چیزی نگویم… بعد از شهادتش تمام بچه‌های فقیر روستا عزادار شدند… 💫احوالش را پرسیدم گفت: خوبم، چرا احوال رزمنده‌ها را نمی پرسی؟ اما من می دانستم از چیزی رنج می‌برد، آرام رفتم پشت در اتاقش، کار هر شبش بود در را از داخل قفل می‌کرد و به مناجات می‌پرداخت. دیدم لباسهایش را در آورده و به سینه روی زمین خوابیده، وقتی متوجه من شد از من قول گرفت جایی چیزی نگویم. پشتش ۱۸ تا بخیه خورده بود…🌤 🌿 از همه طلب عفو کرد، پرسیدم حالا که می‌روی کی برمی‌گردی، با خنده گفت: ده روز دیگه و درست ۱۰ روز بعد برگشت ولی…😔 💠خاطره از زبان برادر گرامی شهید علی عرب 🌤وداع آخر در آخرین دفعه ای که برادرم برای مرخصی به خانه آمده بود (10 روز قبل از شهادت)حالت عجیبی داشت از همه حلالیت می طلبید و دوستان را نصیحت می کرد که فرمان امام را اطاعت کنید و از کشور و مرزو بوم دفاع کنید 🌱شب قبل از اعزام همه دوستانش را به اتاق خود دعوت کردو بعداز انکه همه دوستان جمع شدند ابتدا پذیرایی و سپس شروع به نصیحت دوستان کرد و میگفت: این آخرین باری است که من در بین شما هستم اگر روزی شمارا رنجانده ام مرا ببخشید 🌻🌿سپس وسایل کمدش را بیرون آورد و شروع کرد بین دوستان تقسیم کردن دوستانش اول تعجب کردند ولی علی گفت: من دیگر به این ها احتیاجی ندارم به عنوان یادگاری از من قبول کنید 🕊یکی ازدوستان گفت:علی دفعه دیگر که آمدی باز باهم ازمنبع مرکزی ده،آب به در خانه نیازمندان خواهیم برد و علی تبسمی کرد وگفت: به فکر فقرا ونیازمندان باشید.. در این حین علی به او اشاره کرد که سکوت چون من در آنجا بودم و نمیخواست چیزی بفهمم 🦋 بالاخره همه رفتند و علی آن شب حرف های زیادی به من زد ونصیحت کرد که پدر و مادر را ناراحت نکنی ونماز بخوان و شکر کن و حرفهای دیگر.. 😔سرانجام آن شب طولانی و به یاد ماندنی تمام شد وفردای آن شب علی کوله پشتی خود را برداشت و از زیر قرآن رد شد و پا به کوچه گذاشت، از همه خداحافظی کرد و حلالیت طلبید، کمی که رفت باز برگشت دستی تکان داد وباز حرکت و تا آخر کوچه سه بار برگشت و در آخرین دفعه سر را به طرف آسمان بلندکرد و نگاهی پرمعنا کرد و دستی تکان داد و از کوچه محو شد. 🥀😭شهید ۱۶ ساله ای که ذره ذره در آتش سوخت تا عملیات لو نرود ♨️کوله پشتی‌اش سنگین بود آرپیجی، نارنجک،… محکم به خود بسته بود، نزدیک کانال رسیدیم در حال رفتن به جلو بودیم، اطرافمان میدان مین بود، آهسته، آهسته جلو می رفتیم، دشمن در فاصله ۲۰۰ متری ما بود با کوچکترین صدایی ممکن بود متوجه ما شود،… 🔥ناگهان گلوله‌ای به کوله پشتی علی خورد، تمام نگاه‌ها چرخید طرف علی… اما کسی نمی‌توانست به او کمک کند… خرجی‌ها آرپیجی آتش گرفتند، فقط فرصت کرد نارنجک‌ها را از خودش جدا کند… 🌀خودم را به علی رساندم لباس علی، کوله پشتی‌اش سوخته و به پشت کمرش چسبیده بود. به سینه روی زمین دراز کشید دستش جلوی دهانش گذاشته بود نکند صدایش بلند شود و عملیات لو رود. ⭕️اشاره کرد آب بهم بده، من چفیه‌ام را با قمقمه‌اش که در اثر گرمای آتش داغ شده بود خیس کردم و گذاشتم روی لب‌هایش. علی با دست آن را گرفت و به دهانش فشار داد و دیگر هیچ حرفی نزد و در همان حالت به دیدار معبود شتافت. تمام این اتفاق در چند دقیقه بود اما به وسعت زمان درس‌ها به ما می‌آموزد… که اگر انسان عشق واقعی به خدا را داشته باشد همه چیز، حتی سوختن را فراموش و فقط وصال معبود نهایت آرزویش است…😭😢