یكی از بزرگان شبی در عالم خواب حضرت رسول اكرم را دید، حضرت به او فرمود: قاتل را رها كن . با ترس از خواب بیدار شد و پرسید : این قاتل كیست و در كجاست ؟ گفتند: در اینجا حاضر است و خودش هم اقرار بقتل كرده است . او را حاضر كردند ، به او گفت اگر راستش را بگوئی تو را رها خواهم كرد قاتل گفت : من با یكسری از رفقایم اهل همه فسادها و لااُبالی گری و عیّاشی و ولگردی بودیم و بهر عمل زشتی دست می زدیم، یك پیرزن بود که برای ما زن می آورد. یك روز آن پیر زن با خودش دختری بسیار زیبا آورده بود، آن دختر تا ما را دید فریادی زد و بی هوش پخش زمین شد وقتی او را بهوش آوردند گفت از خدا بترسید و دست از من بردارید من این كاره نیستم و این پیر زن مرا فریب داد و من هم همراهش راهی شدم از خدا بترسید من
علویه از نسل حضرت زهرا هستم . دوستانم به حرفهای او اعتنایی نكردند و جلو آمدند كه به او دست درازی كنند ولی ناگهان....👇❌
https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db
طفلک دختره😔👆