❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت شصت و هفتم
#احساست_رانشان_بده
💠برگشتم بیمارستان.باهام سرسنگین بود.
غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار،حرف دیگه ای نمی زد.
هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید، اولین چیزی که می پرسید این بود...
✳–با هم دعواتون شده؟ با هم قهر کردید؟
تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم.چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست...
🌟–واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه.
–از شخصی مثل شما هم بعیده در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه.
♨–من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم.
–پس چطور انتظار دارید من احساس شما رو قبول کنم؟منم احساس شما رو نمی بینم...
💫آسانسور ایستاد.این رو گفتم و رفتم بیرون.تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود.چنان بهم ریخته و عصبانی که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه...
💥سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد.
تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد.
گوشیم زنگ زد ... دکتر دایسون بود...
#ادامه_دارد
شهید سید طاها ایمانی
╔═...💕💕...══════╗
sapp.ir/taranom_ehsas
╚══════...💕💕...═╝
💌-برای گروه ها و دوستان خود فوروارد کنید...