🏴 کاروان از کوفه ، راهی شام شد . مشکلات اسارت و دوری پدر ، همچنان رقیه را می سوزاند. در بین راه صفحه که سختی بر دختر امام حسین (ع ) فشار آورده بود. شروع به گریه و ناله کرد. و به یاد عزت و مقام زمان پدر ، اشک ها ریخت .گویا نزدیک بود روحش پرواز کند و در آن بیابان به بابا بپیوندد. یکی از دشمنان چون آن فریاد ضجه را شنید ، به رقیه گفت :« اسکتی یا جاریه ! فقد آذیتنی ببکائک » ؛ ای کنیز ! ساکت باش ، زیرا من با گریه تو ناراحت می شوم. آن ناز دانه بیشتر اشک ریخت. و دیگر بار آن موکل گفت : « اسکتی یا بنت الخارجی» ؛ ای دختر خارجی ! ساکت باش. حرفهای زجر دهنده آن مزدور ، قلب دختر امام را شکست. رو به سر پدر نمود و گفت : « یا ابتاه قتلوک ظلما و عدوانا و سموک بالخارجی» ؛ ای پدر ! تو را از روی ستم و دشمنی کشتند و نام خارجی را هم بر تو گذاردند . پس از این جمله ها ، موکل غضب کرد و با عصبانیت ، رقیه را از روی شتر گرفت و از بالا بر روی زمین انداخت. تاریکی شب بر همه محیط سایه افکنده بود. رقیه از ترس ، شروع کرد به دویدن در آن تاریکی. سختی و خار و خاشاک زمین ، پاهای کوچولوی او را مجروح نمود. و او با همه خستگی باز می دوید.
🕯شدم سه ساله و رفت سایه پدرم
🕯کسی که داغ پدر زود دید من بودم
🕯به نیمه شبی زپی کاروان به دامن دشت
🕯کسی که پای برهنه دوید من بودم
▪️همان زمان ، قافله متوجه نیزه ای شد که سر امام حسین (ع) بر بالای آن بود. نیزه به زمین فرو رفته بود. دشمن هر چه کردکه آن را در آورد ، نتوانست. رئیس قافله نزد امام سجاد (ع) آمد و سبب این ماجرا و حکایت را پرسید. امام فرمود : یکی از بچه ها گم شده است تا او پیدا نشود ، نیزه حرکت نخواهد کرد !
🐫 حضرت زینب (س) با شنیدن این سخن ، خود را از بالای شتر به روی زمین انداخت. ناله کنان به عقب برگشت تا گمشده را پیدا کند. زینب (س) به هر سو می دوید. ناگهان چشمش به یک سیاهی افتاد. جلو رفت تا به آن رسید در آنجا یک زن را دید که سر کودک گمشده را به دامن گرفته است رو به آن زن نمود و پرسید :شما کیستید؟! فرمود : « انا امک فاطمۀ الزهراء اظننت انی اغفل عن ایتام ولدی » ؛ من مادر تو ، فاطمه زهرا هستم . گمان می کنی من از یتیم های فرزندم غافلم! زینب (س) رقیه را گرفت و به کاروان رساند و قافله به راه افتاد.
📚 ناسخ التواريخ (حياة الإمام سيد الشهداء الحسين عليهالسلام) / ج6 دفتر دوم / ص531