همین جواب، برای به باد دادن حرف‌هایی که بشری می‌خواهد بزند، کافی است. سرش را پایین می‌اندازد. زیر پوستش، احساس خوشایندی می‌دود. -سردت شد آره؟ -مگه شما سردته؟! -جمع بستنای تو تموم نمی‌شه؟ حالا که دیگه محرمیم! انگشت به دندان می‌گیرد. -هنوز عادت نکردم. -لطفاً تمومش کن. کمی بدجنسی چاشنی لحنش می‌کند. -فکر می‌کنم با خاله‌خان‌باجیا حرف می‌زنم. با اخم روی برمی‌گرداند اما امیر دست‌بردار نیست. -بی‌بی جون! چی شد؟ ناراحت شدی؟! ناراحت شده، آنقدر که به امیر نگاه نکند. امیر حالت مظلومی به صورتش می‌دهد که بیشتر مضحک به نظر می‌آید تا مظلوم. صورتش را جلو می‌برد‌. آرام و کشیده صدایش می‌زند. -بشری! خنده‌اش می‌گیرد ولی باز هم تحویلش نمی‌گیرد. امیر صاف می‌ایستد، دست‌هایش را پشت سرش قلاب می‌کند. -بستنی بگیرم، آشتی می‌کنی؟ امیر را نگاه نمی‌کند. چینی به بینی‌اش می‌دهد و نچ می‌گوید. -تو این سرما؟ نمی‌چسبه. -تو که تا الآن سرما رو حس نمی‌کردی. من رو دیده بودی، گرمت شده بود! حالا ناز می‌کنی می‌گی بستنی نمی‌خوام. بشری حرص می‌خورد: -خیلی بدجنسی. خیلی! امیر می‌خندد. بشری فکر می‌کند تا چه اندازه می‌تواند این خنده‌ها را دوست داشته باشد! و اندازه‌ای برایش نمی‌یابد. -آشتی کردی؟ -قهر نبودم. -قهر بودی دیگه. -نه. -تو شهر ما به این کارا قهر می‌گند ولی تو دهات شما رو نمی‌دونم. انگشت اشاره‌اش را به طرف امیر می‌گیرد. -تو دهات ما به این کارا قهر نمی‌گن. -پس چی؟ -چه می‌دونم! فکر کن ادا و اطوار. -قهرت چه جوریه پس؟! -فکر می‌کنم قهر باید خیلی سنگین باشه. من تا حالا با کسی قهر نکردم. -چه خوب! -آدم باید یه بهونه واسه قهر داشته باشه. یه بهونه که بیارزه. -که اساسی قهر کنه واسش. آره؟ -نه. من اساساً دوست ندارم قهر کنم. هیچ‌وقت، با هیچ‌کس. کمی فکر می‌کند. -خدا کنه هیچ وقت لازم نشه با کسی قهر کنم. چه دغدغه‌هایی داره این بشر! اینم از آخر عاقبت با بچه‌ها پریدن. -بریم یه چیز گرم بخوریم؟ -من کیک دوست دارم با قهوه. -هر چی تو بگی. بشری دوباره می‌گوید: -کیکش هم ترجیحاً شکلاتی باشه. امیر می‌خندد. -تو هم فهمیدی؟ بشری جوری که مثلاً خبر ندارد امیر از چه حرف می‌زند می‌گوید: -چی رو؟! -این‌که من کیک شکلاتی دوست دارم. -خب آره. وقتی تعارفت می‌کنن چندتا چندتا با هم برمی‌داری. امیر، ابروهایش را بالا می‌اندازد. -نوش جونم. -البته. نوش جان! چشم‌هایش را ریز می‌کند. -بلدی بپزی؟ -کیکایی که تا حالا خونمون خوردی رو من پخته بودم. ابروهایش بالاتر می‌‌روند. -فکر نمی‌کردم آشپزی و این چیزا بلد باشی! -چرا؟ -سنی نداری. بعدم دخترا این روزا... حرفش را می‌خورد. دوباره داشت خراب می‌کرد. حالا یه بار کوتاه اومد و به روم نیاورد. این دفعه نمی‌گه تو چه خوب دخترا رو می‌شناسی؟! حرفش را برمی‌گرداند. -ببین خانم کدبانو! من‌بعد کیک پختی، مغز گردو رو فراموش نکن. بشری بر خلاف ظاهر آرامش، دلش آشوب می‌شود ولی باز هم به روی امیر نمی‌آورد. -حتماً. ✍🏻 ❌ ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime  ╚════⚜⚜═╝