حجابش در عکسهای روی دیوار آن طور که بشری جلوی نامحرم ظاهر میشود نیست. سریع عکسها را برمیدارد و وارونه روی میزش میگذارد.
امیر با تعجبی که در چشمهایش لانه کرده، از همان دم در نگاهش میکند. بشری به قول زهراسادات خاتونوار کنار در میایستد.
-بفرمایید.
امیر همان طور سرد و خشک صندلی کامپیوتر را بیرون میکشد و مینشیند. بشری هم روی تک مبل دو نفرهی گوشهی اتاق جا میگیرد.
امیر سرمیچرخاند و اتاق را از نظر میگذراند. پردهی اتاق به کناری جمع شده، نگاه امیر روی پنجره میماند. یکباره بلند میشود و بیتوجه به بشری به طرف پنجره میرود، بازش میکند و چند لحظه به بیرون خیره میشود.
بعد از تراس، حیاط کوچکی میبیند، بعدش هم حیاط پشتی همسایه را. دو حیاط کوچک با دیواری پوشیده از گیاه چسب از هم جدا شدهاند.
بشری گمان میکند امیر از حال و هوای حیاط خوشش آمده یا به درخت و سرسبزی علاقه دارد.
نگاهش جلب قامت امیر میشود. قدش به نظر بلند میآید با شانههای پهن. دقیق تا سر قاب دریچه پنجره که باز میشود قد دارد.
صدای درونش را میشنود. چیکار میکنی؟ اون تو رو نمیبینه تو باید دید بزنی؟!
نگاهش را پایین میآورد. نمیداند چه میشود. چه میخواهد بگوید. چه باید بگوید. اصلاً امیر حرفی برای زدن دارد یا نه؟!
همانطور مقابل پنجره ایستاده. حوصلهی بشری سر میرود و سرمای بیرون هم، هوای اتاق را سرد میکند. بشرای شدیداً سرمایی، چادرش را محکمتر میگیرد. امیر همانطور که پشتش به بشراست میپرسد:
-چرا قبول کردی بیایم خواستگاری؟
و بخار نفسهای امیر در هوا میپیچد. بشری فکر هر چیزی را میکرد جز این سوال! دوباره میپرسد:
-انقدر خنگی که نفهمیدی ازت خوشم نمیاد؟!
به من میگه خنگ؟!
لب باز میکند:
-اجازه نمیدم بهم توهین کنید!
امیر میچرخد و روبهروی بشری قرار میگیرد. بشری باز با خود میگوید باید جوابش را بدهم.
-اهمیّتی نداره که شما از من خوشتون بیاد.
دندانهای امیر قفل میشود. نگاهش جدی میشود و سنگ.
و بشری ادامه میدهد.
-من قبول کردم بیاین؟ خب! نمیخواین بگین که یه مرد عاقل و بالغ رو مجبور کردن بیاد خواستگاری؟! شما چرا اومدین؟!
امیر نفسش را محکم بیرون میدهد. سرد، طوری که بشری فکر کند از تحکم ک سردیاش هوای اتاق قطبی شده! پنجره را همانطور باز رها میکند و روی صندلی مینشیند.
بشری نگاهش نمیکند و خود را از دیدن آن قیافهی برزخی در امان میدارد. امیر محکم و به جد حرفهایش را میزند.
-خنده داره، باورش سخته. ولی مجبور شدم!
سنگینی نگاه امیر را متوجه هست و همین معذبش کرده. سرش را پایینتر میبر تا از دست نگاه امیر راحت بشود.
این جور بهم زل زده و متوجه نیست که چقدر برام سخته؟!
-رفتیم پایین بگو ما به درد هم نمیخوریم.
بشری از پیلهاش درمیآید.
-ولی...
اما امیر نمیگذارد ادامه دهد. خودش را جلو میکشد.
-ولی چی؟ لقمهی چربی گیرت اومده. از خدا خواسته میخوای بقاپیش؟
سرش را صاف میگیرد. چشمهای یخ زدهاش سر تا پای چادرپوش بشری را قدم میزند. صندلی چرخدار را با صدای بدی به عقب هل میدهد.
-تو هیچ وقت نمیتونی انتخاب من باشی.
چه میگه این!؟ از خودراضیِ گستاخِ بیادب! از راه نرسیده به من میگه تو! وسط حرفم میپره! هر چه به ذهنش میرسه، نجویده میگه.
بهم میریزد. تن یخ کردهاش دچار التهاب میشود. فوران گدازههای عصبانیت آتشفشانی میشود و صورتش به قرمزی میرود.
ولی وقت ضعف نشان داددن نیست. سرش را بالا میگیرد و نگاهش را به صورت امیر نه اما به قاب پشت سرش میدهد. به "الا بذکرلله تطمئن القلوب" معرّقکاری شده. پازل دلش مثل تکههای چوب کار گرفته شده روی قاب، همدیگر را در آغوش میگیرند و دلش قرص میشود از چشمخوانی که روی آیهی متبرکه داشته است، دختر سیدرضا قالبش را گم نمیکند؛ دلش رضایت نمیدهد که بایستد و حرف بزند، آنقدر که مهمان همیشه برایشان حرمت داشته ولی میتواند با تن صدایش، امیر را از تک و تا بیندازد.
-ما فقط به این دلیل که به اصرار مادرتون برای خواستگاری بیاحترامی نکرده باشیم، قبول کردیم شما بیاین وگرنه من حتی حاضر نبودم باهاتون صحبت کنم.
امیر وارفته نگاهش میکند. مردمکهای بازیگوش بشری روی شیرهای سیاه رام شدهی امیر اطراق میکنند. زبان روی لب خشکش میکشد. ذکری که از طهورا شنیده را زمزمه میکند.
"یا خیر حبیب و محبوب صلّ علی محمد و آل محمد"*
-باهاتون صحبت کردم تا مادرتون بهتر بتونه جواب منفی من رو قبول کنه. اون روز تو کتابخونه روحمم از قضیه خبر نداشت. وقتی اومدم خونه مامان من رو تو جریان گذاشت.
شیر رام شدهی چشم امیر، آهویی میشود بیگناه.
ببین میتونی معصوم باشی جناب سعادت! چه اصراری داری به سخت بودن؟ سنگ بودن! وانمود کردن!