به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۴۶ حالی‌م بود عمدا این کار را می‌کند. قبلا بهش گفته
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه با بچه‌ها شن بازی کردم. الهه دور و برمان چرخ زد و ازمان فیلم گرفت. قلعه‌ شنی را که ساختیم، موبایل‌ را داد دستم و رفت‌. نشست روی تخته‌سنگ. باد زیر چادرش می‌زد. شکل گنجشک تو سرما، پف کرد. یک فسقل‌آدم بیش‌تر نبود. گاهی آنقدر زبان درمی‌آورد که فکر کنی همه‌ش زبان است. یک‌وقت ساکت می‌شد مثل این روزها، یک‌وقت سرت را می‌برد از بس حرف می‌زد. رفتم خودم را چپاندم کنارش. جا داد و نشستم. دست انداختم دور کمرش. سیخ نشست. هر چی تو خانه ول و باز است، بیرون رو می‌گیرد. حتی اگر فقط خودمان باشیم. بامزه‌بازی‌م گل کرد: یارو لب دریا عینک دودی می‌زنه. میگه وای چقد نوشابه! قاه‌قاه خندیدم. الهه جوری لبخند زد، احساس بی‌مزگی که خوب است، احساس بی‌معنی‌ بودن کردم. انگشت کشید زیر چشم‌‌هاش و عینک‌ش را برداشت. ضایع بود گریه کرده. به روی خودم نیاوردم. هر چی دَم به دم‌ش بگذارم دیرتر رویش باز می‌شود. گفتم: حال داری بریم دور بزنیم؟ _باید لباس بچه‌ها رو عوض کنیم. _لباسشون که خوبه! _بیرونی نیست. مگه نمی‌خوای بگردی؟ _پیاده نمی‌شیم. بلند شدم و دستش را کشیدم. گفت: همیشه وقتی نمی‌خوایم پیاده شیم، برعکس پیاده می‌شیم. خندیدم: متین! راستین! بیاین بابا. متین برخلاف میلش راه افتاد اما راستین دست از بازی برنداشت: هنوز قلعه‌م‌و نساختم. پاچه‌ی شلوارش را تکاندم: فردا دوباره میایم. بقیه‌ش‌و بساز. دست‌هاش را چلیپا کرد. چرخید طرف دریا. گفتم: ما می‌خوایم بریم بستنی بخوریم. وسوسه شد ولی دلش گیر قلعه‌ی نصفه‌نیمه‌ بود. الهه گفت: میایم حتما. هر روز میایم ساحل. حرف‌ش کارساز شد. راستین با لب‌ولوچه‌ی آویزان نشست تو ماشین. گفتم: می‌خوای تو اینجا شن‌بازی کنی، ما بریم؟ بعد میایم دنبالت. چانه‌اش را انداخت هوا. پدرصلواتی انگار ارث باباش را می‌خواست. یک‌بار فرهنگی دانشگاه، اردو گذاشت. خبر نداشتم ولی وقتی رسیدیم شمال دیدم الهه هم هست. با دوسه‌تا دختر دیگر که همه‌شان مانتویی بودند. تو کتم نمی‌رفت چطور می‌تواند با این‌ها رفیق باشد. حالا باز آن‌ها خوب بودند.‌ خدا پدرشان را بیامرزد، سر و وضعشان سنگین رنگین بود. دو سه‌تای دیگر از اتوبوس بعدی پیاده شدند و واویلا، لاکردارها به خدا و قیامت اعتقاد نداشتند. یکی‌شان موهای فرفری‌ش از جلو و عقب مقنعه زده‌بود بیرون. ماتیک بی‌رنگی هم مالیده بود به لب. عین میت. همچین دوید طرف الهه! انگار دعوا داشت. گفتم الآن است بزند لت و پارش کند. وقتی رسید بهش، سفت گرفت‌ش تو بغل. مثل ننو، تابش داد چپ و راست. بعد که دست‌هاش را از کمر الهه باز کرد، الهه دست کشید رو صورت. ماتیک دختره را از لپش پاک کرد. باید حسابم را همین‌جا باهاش صاف می‌کردم. یک‌ سال بود هر طور پا پیش می‌گذاشتم جوابم نه بود. حتی روی حاج‌آقا حسینی را هم زمین انداخت. هر جا هم من را می‌دید انگار جن و بسم‌الله. خودش را گم و گور می‌کرد. تو سوراخ‌سنبه‌ای قایم می‌شد تا رو در رو نشویم. کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ✍🏻 م خلیلی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯