بشری چرخی در اتاق میزند. شاسیهای عکس امیر در ابعاد مختلف، روی دیوار اتاق عرض اندام میکنند.
با دیدن هر عکس، لبخند بشری عمیق و عمیقتر میشود تا اینکه نگاهش روی یک عکس قفل میشود. عکسی که در آن، امیر لبخند میزند، کراوات سفیدی بسته و مچ آستین پیراهن مدادی رنگش را با دست دیگرش گرفته. لبخند روی لبهای بشری میماسد. با چشمهای گشاد به امیر که کنارش ایستاده نگاه میکند. امیر میگوید:
-جان! چی شده؟
-تو کراوات میزنی؟!
-یه وقتایی آره.
و به سمت درایور لباسهایش میرود. اولین کشویش را میکشد.
-بیا!
بشری، قدمهای مرددش را به سمت امیر برمیدارد. توی کشو را نگاه میکند. با یک کشوی پارتیشن بندی پر از اکسسوریهای تزئینی مردانه روبهرو میشود. چیدمان مرتب کشو از نظر بشری ستودنی است اما دیدن کراواتهای لوله شدهی رنگ به رنگ، شعفش را کور میکند. ناراحت و کشیده اسمش را صدا میزند. امیر متعجب نگاهش میکند.
-جان؟!
-مگه تو نمیدونی کراوات لباس مشهور اروپاییاس؟ اشکال شرعی داره که ما لباس اونا رو بپوشیم.
اخم ابروان امیر به تعجب چشمهایش اضافه میشود و بشری با لحنی که شبیه حرف زدن دختربچهای قهر کرده است، میگوید:
-من دوست ندارم شوهرم کراواتی باشه.
امیر چشمهایش را میبندد و نفسش را با صدا آزاد میکند. چشم که باز میکند با دیدن نگاه مصرّ بشری، از حرفی که میخواست بزند صرف نظر میکند. شست و سبابهاش را دو طرف لبها و بعد چانهاش میکشد و "باشد"ی میگوید.
-امیر! اگه گناه نداشت...
امیر نمیگذارد حرف بشری تمام بشود. موهایش را بالا میزند و میگوید:
-کروات زدن یا نزدن چیز مهمی هم نیست.
بشری متشکر نگاهش میکند و امیر میگوید:
-خوشتیپی باید تو خون آدم باشه!
بشری از شیطنت امیر میخندد. نگاهی دوباره به درایور مقابلش میاندازد.
-ولی پاپیون نداری.
-پاپیون سوسول بازیه.
یک ابرویش را بالا میفرستد و در حالی که سر تکان میدهد "اوهوم" میگوید. نگاهش روی درایور طویل مانده، دقیقاً دو برابر درایور لباسهای خودش و طهورا است! با چشم به کشوها از بالا به پایین اشاره میکند.
-اینا همه لباسن؟!
-لباس راحتیه. میخوای ببینی؟
بشری قدمی به عقب برمیدارد.
-نه! نه. چی رو میخوام ببینم. لباسه دیگه.
امیر اینبار بلند میخندد و بشری ثانیه به ثانیه، نه! زپتوثانیههای این خندههای به چشم و دلش نایاب را در خاطرش مینشاند. بازوی ظریفش در دست امیر گیر میافتد. امیر فشاری به صید در دستش میدهد.
-خجالتی!
بشری ولی دلش نمیخواهد سر این بحث بمانند. چشمهای درشتش را به صورت هنوز خندان امیر میاندازد.
-من اینهمه لباس ندارما!
امیر، شانه بالا میاندازد.
-خب حتما لازم نداری.
اگر تمام تشریفات خانه را کناری بگذارد، با تجملات اتاق مدرن امیر برابری میکند. پردهی شید که آن هم عکس امیر رویش چاپ شده توجهش را جلب میکند. منظرهای برفی زمینهی سرد عکس را به رخش میکشد و امیر که هودی خاکستری پوشیده و موهایش را مدل کوییف زده.
آنقدر امیر را دوست دارد که دلش نمیآید بگوید خودشیفتهای! اما چیزی که بیشتر ذهنش را مشغول کرده این است که این عکس در نظرش خیلی آشنا میآید. گویی مدتی پیش این عکس را دیده، این منظرهی برفی و این مرد گوشهای از ذهنش را به خود اختصاص داده اما الآن تازه میفهمد که مرد در تصویر همین امیر است.
در دوجدارهی باریک و هفتاد سانتی انتهای اتاق حواسش را از عکس پرت میکند.
-اون در به کجا باز میشه؟
امیر به طرف در میرود و بازش میکند.
-تراسه.
پشت سر امیر میرود. تراسی که سرد و خالی افتاده را مقابل خودش میبیند. هوا تاریک شده اما هنوز خبری از گلبانگ مسجد امام حسن نیست. جلوتر میرود و دستهایش را به نردههای سنگی تکیه میدهد. اگر تراس خانهی روبهرویی که شاید ده دوازده متر تا جایی که ایستاده فاصله دارد را فاکتور بگیرد، مکان محصوری به نظر میرسد.
-جای دنجیه!
جوری که سعی دارد چشمش به تراس و حیاط همسایه نیفتد، به حیاط پشتی کم عرض و طویل زیر پایش نگاه میکند. گرمای حضور امیر را پشت سرش احساس میکند و برای اولین بار از حضور امیر لرز به تنش نمیافتد.
سعی میکند خوددار باشد وقتی دستهای امیر کنار دستهای خودش روی سنگ لبهی نردهها مینشینند.
-تراس خونه روبهرویی خیلی سرسبز و دلبازه!
بشری به طرف امیر برمیگردد. سرش را بالا میگیرد تا بتواند صورت امیر را بهتر ببیند.
-چیکار به خونه همسایه دارم؟
چشمهای امیر دوباره بازیگوش میشوند.
-همسایه خودش اینجا ایستاده.
بشری اخم ریزی میکند.
-منظورت منم!؟
امیر با همان لبخندهای خسیسش سر تکان میدهد و بشری به آن خانه اشاره میکند.
-یعنی اون خونه ماست؟