بالآخره لبهای امیر باز میشود و دندانهایش در روشنای اول صبح میدرخشند.
-آفرین ببین چه قشنگ میخندی؟!
به طبقهی چهارم پا میگذارند. امیر کف دست بشری را قلقلک میدهد و خندهی بشری شکوفهوار از لبهایش باریدن میگیرند. امیر سرش را جلو میبرد و در گوش بشری زمزمه میکند: طاها راست میگه خیلی جوجهای! ببین یه انگشت من دست تو رو پر میکنه.
-مگه فینگیلی نبودم؟ حالا شدم جوجه؟!
امیر در قرمزرنگ کنار دیوار شیشهای را باز میکند.
-جفتش یه معنی داره.
در باز میشود و چشمهای بشری میخ خانهی دلنوازی میشود که با خانهای که سه روز پیش از آن خارج شده بود به حد چشمگیری تحول یافته.
-امیــــر!
و امیر به زبان لبخند جانمی میگوید. بشری از خوشحالی جفت دستهایش را روی گونههایش میگذارد.
-چیکار کردی تـــــو!؟
سریع کفشهایش را درمیآورد و داخل میرود.
-چه گلدونای قشنگی!
-قابلتو نداره خانمگل.
بشری نگاه از پیتوسهای خرم و برگبیدیهای پرپشت آویزان میگیرد و در اتاقها را باز میکند و میبیند که امیر حتی توی اتاقها را هم گلدان دیواری نصب کرده. چرخی میزند و چادرش دورش تاب میخورد. امیر را ایستاده کنار در بالکن میبیند.
-نگو که تو تراس هم خبرایی هست؟!
به طرف در بالکن میرود و امیر کنار میایستد. شمعدانی، گلکاغذی و کالادیوم و هوستا هوش از سرش میبرند. دندان روی زبانش میگذارد تا قربانصدقهها خروار خروار روی زبانش سوار شوند. نمیتواند بگوید فدایت شوم که اینقدر به فکر دل منی، وقتی هنوز امیر پایش را از چند کلمهی عاشقانه را فرا نگذاشته است.
-نمیدونی چقدر خوشحالم کردی!
امیر دست بشری را میگیرد و به طرف آشپزخانهی کوچکشان میکشد و بشری دلخواهانه با او همراه میشود. با فشار دست امیر روی شانهاش، روی صندلی ناهارخوری مینشیند.
-نمیخوای یه چایی به شوهرت بدی؟ عجب زن بیفکری دارم من!
بشری میایستد و اخم بامزهای میکند.
-دلتم بخواد.
چادرش را روی صندلی میگذارد و کتری طلایی جهیزیهاش را زیر شیر آب میگیرد.
-از اول میگفتی چای میخوام. برداشتی آوردی اینجا بین این همه گلدون بعد توقع داری ذوق نکنم؟ نمیشناسی منو که عاشق گل و گیاهم!
-نمیشناختمت که اینجا رو پر از گلدون نمیکردم. اخمم نکن که زشت میشی!
بشری بلند میخندد.
-زشتم که باشم هنوز جذابم.
امیر چشمهایش را باریک میکند.
-بر منکرش لعنت!
امیر دست به سینه به تماشای خانمانههای بشری مینشیند. قدم برداشتنش، شال زرشکیاش که روی کلیپس نگه داشته شده، انگشتهای ظریفش که در کابینتها را باز و بسته میکند و لبخندهای از ته دلش که پیشکش نگاههای عمیق امیر میشوند.
بشری بسمالله میگوید و آب جوش را داخل فلاسک میریزد.
-کتری نوئه، انتظار چایی خوشرنگ نداشته باشیا.
در فاصلهای که باید صبر کند چای دم بکشد، زیر امواج دریای سیاه نگاه امیر، کابینت پارچ و لیوانها را مرتب میکند.
-آشپزخونه رو من باید از اول بچینم. مامان و طهورا به سلیقه خودشون جا دادن اینا رو.
قدمی به سمت امیر برمیدارد و دستهایش را به پشتی کوتاه صندلی میزند.
-چرا هیچی نمیگی امیر؟!
مردمان چشمهای امیر یکصدا بشری را صدا میزنند و میدان دید بشری را روی خودشان تنگ میکنند. امیر دل بشری را توی تور لبخندش گیر میاندازد وقتی میگوید: دارم نگات میکنم!
بشری لابهلای شعلههایی که از نگاه امیر روی سرش باریدن گرفته، مثل عود دود میشود. میخواهد تمام احساسات بکر برانگیخته شدهاش را همراه قورت دادن آب دهانش، فروبخورد، روی برمیگرداند و دستهی استکان را با دست لرزانش میگیرد. سراپایش را هیجانی دوست داشتنی فراگرفته اما این حس شیرین دوست داشتنیاش را نمیخواهد، حداقل امروز نمیخواهد.
استکان دوم را پر نکرده، دستهای امیر اسیرش میکنند. برای بار دوم میخواهد هیجاناتش را سرکوب کند اما موفق نمیشود. گونههایش میسوزند، تصور صورت گداختهاش برایش سخت نیست وقتی نفسهایش بریده میشوند.
فلاسک را با صدای بدی روی کابینت میگذارد. حرفهای مادرش آونگی میشود و از یک گوش به گوش دیگرش پچگونه عبور میکنند.
امیر گونهاش را میبوسد.
-دوستت دارم عزیزم.
به فرمان دستهای امیر میچرخد ولی نگاهش از سرامیک فندقی زیر پایشان بالاتر نمیآید. با حرف امیر آرام میشود و لبخندی خجول گوشهی لبانش نگین میشود.
در حالی که هنوز نگاه از امیر میدزدد، تسلطش را بازمییابد.
-سالی که نکوست از بهارش پیداست!
چانهاش توسط امیر بالا گرفته میشود و نگاه لحوج بشری همچنان روی زبری سرامیک کف آشپزخانه کز کردهاند.
-نگام نمیکنی؟!
-تو قول داده بودی امیر.
چیزی نمانده گریهاش بگیرد که امیر نفسش را یکباره رها میکند.
-ترسیدی تو سفر اذیتت کنم؟
جوابش را نمیدهد و صورت برمیگرداند.
-من مریضم که بخوام تو رو ببرم سفر، زهرت کنم؟