چیزی به شروع کلاس نمانده. کنار پنجره به تماشای رقص زیبای برگ‌ها در سمفونی باد پاییزی می‌نشیند. نازنین را می‌بیند که با عجله به طرف ساختمان می‌آید. دختر مگه تو نمی‌دونی استاد صالحی چقدر سختگیره؟! خب پنج دقیقه زودتر بزن بیرون. همهمه‌ای از حضور دانشجویان در کلاس پیچیده و نازنین موفق می‌شود قبل از حضور استاد خودش را کلاس برساند ولی آنقدر هول از در داخل می‌شود که سکندری بخورد! دستش را به دسته‌ی تاشوی نزدیک‌ترین‌ صندلی می‌گیرد و صاحب صندلی از ترس لمس دست نازنین، مثل برق‌گرفته‌ها دست‌هایش را در سینه جمع می‌کند و خودش را عقب می‌کشد. و همین چند حرکت پشت سر هم برای قهقهه‌ی جمع کافی نیست؟! بشری زمزمه‌وار می‌گوید: نازنین بیچاره! حالا حتماً باید دستت رو می‌گرفتی به صندلی میر!؟ شیطنت پسرها گل می‌کند. یکی می‌گوید: -شستت نره تو چشت! و دیگری جوابش را می‌دهد. -حیفه چشاش! به سختی موفق می‌شود از زمین خوردن قسر دربرود. نفس راحتی می‌کشد اما چشم در چشم می‌شود با صاحب صندلی ناجی! دست‌پاچه دستش را از روی دسته‌ی صندلی برمی‌دارد. -ببخشید! یکی از ته کلاس داد می‌زند. -ساسان! کاکو کمکش کُو! توپ خنده در کلاس منفجر می‌شود. نازنین مثل آدم‌های گناهکار، دست‌های لرزانش را پشت سرش پنهان می‌کند. ساسان دیگر نگاهش نمی‌کند حتی اخم هم کرده است. همان پسر دوباره می‌گوید: -ها راسی! نامحرمه! و نامحرم را بخش بخش می‌گوید تا موجبات خنده گرم‌تر فراهم شود. نازنین سرخ می‌شود، لب می‌گزد و از خجالت دلش می‌خواهد قطره‌ای بشود و در زمین فروبرود. یاوه‌گویی‌های پسر هم تمام‌شدنی نیست! منظور همکلاسی‌اش رو درک می‌کند. "حیفه چشاش"! چشم‌های سبزش با آرایش خیلی زیبا می‌شدند و همین آرایش باعث شد که متلک بشنود. خودش را لعنت می‌کند که چندین مرتبه بشری گفته بود "آرایش رو بذار واسه جمع زنونه". فکر کرد الآن بشری هم سرزنشش می‌کند که "چند بار بهت گفتم؟!" عصبانی می‌شود. الآن در موقعیت موعظه شنیدن نیست. بشری صدایش می‌زند. عصبی سرش را بالا می‌آورد. می‌خواهد بگوید "تو چی می‌گی؟". ولی بشری آب‌میوه‌‌ تعارفش می‌کند. -این رو بخور! حالت جا بیاد. نازنین حرفش را می‌خورد و بشری دست لرزانش را می‌گیرد. -تا استاد نیومده بخور سرحال شی. -این همه بدو بدو کردم، آبرومم رفت. استادم نیومده. امیر کنار ساسان نشسته و رفتار خواهرانه‌ی بشری را می‌نگرد. با صدای ساسان نگاه از بشری برمی‌گیرد. - هر چی علیان وقار داره، صبوری... لااله‌الاالله! امیر ابروهایش رو بالا می‌برد و از گوشه‌ی چشم به رفیقش نگاه می‌کند. پس تو بیش‌تر از من بشری رو می‌شناسی! به یاد صحبتای مادرش می‌افتد، تعریف‌هایی که از بشری می‌کرد. آنقدر از پیشنهاد مادرش عصبانی بود که حتی صورت بشری را درست نگاه نکرده بود. حالا نگاهش می‌کند. بچه‌تر از اونیه که مامان تعریف می‌کرد. شبیه دختر دبیرستانی‌هاست. در دل می‌خندد. کی این رو دانشگاه راه داده؟! بیبی فیسه! چشم باریک می‌کند. وقتی ساسان از کسی تعریف کنه، حتماً خیلی خوبه! ساسان با تمام سخت‌گیرهاش داره از بشری حرف میزنه پس یه چیزی هست که مامان انقدر اصرار داره! ✍🏻 ❌ ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝