حامد با تعجب به بشری نگاه می‌کند. وقتی توی دفتر امیر از او شنید که ازدواج کرده، خیلی تعجب کرد ولی حالا با دیدن انتخابش، از این‌که امیر با یک زن محجبه‌ ازدواج کرده، به معنای واقعی درماند. بشری شربت می‌ریزد و امیر را صدا می‌کند. از پذیرایی در حضور دوست امیر معذب است. کاش مادر یا خواهرش‌و همراه خودش آورده بود، راحت بودم. اقلاً یه هم‌صحبت داشتم. نمی‌داند می‌تواند به اتاقشان برود یا نه؟ راستش تا به آن روز چنین مسئله‌ای برایش پیش نیامده بود تا نظر امیر را بداند. چادرش را مرتب می‌کند و به نگاه به قابلمه‌های غذا وانمود می‌کند. امیر لیوانش را به سینی برمی‌گرداند. رو به حامد می‌گوید: _تو از خودت پذیرایی کن، من نمازم‌و بخونم. بشری به امیر و دوستش نگاه می‌کند. ابروهای حامد به حالت چشم‌گیری بالا رفته! _نماز؟! امیر بلند می‌شود و آستین‌هایش را بالا می‌زند. _ببخش. زود برمی‌گردم. بشری خودش را سرگرم آماده کردن وسایل سرو شام می‌کند. سفره را به هم‌غذا شدن با یک نامحرم، سر میز چهارنفره هرچند که امیر هم حضور دارد، ترجیح می‌دهد. متوجه‌ی بار منفی نگاه‌های حامد به سمت خودش هست و این خیلی ناراحت و عصبی‌اش می‌کند. دوست دارد به اتاق برود اما نمی‌داند کار درستی است یا خیر. می‌ترسد این رفتارش بی‌احترامی تلقی شود. ولی آخر در خانه‌ی پدری‌اش، در حضور میهمان نامحرم مجرد، حاضر نمی‌شدند! چادرش را روی صورتش پایین‌تر می‌آورد. زیر آستین بلند پیراهنش، ساق پوشیده است. از التهاب حضور در برابر چشم‌های بی‌پروای حامد و لباس‌های زیادش، تیره‌ی کمرش خیس عرق شده. به نظرش امشب امیر طولانی‌ترین نمازش را می‌خواند. سرش پایین است و ظرف بورانی را با ملاقه‌ای کریستال روی میز کنار بطری نوشابه می‌گذارد. با صدای تمسخرآمیز حامد، دست از کار می‌کشد ولی سر بلند نمی‌کند. _امیر از کی نماز خوون شده؟! بشری نمی‌داند چرا او این سوال را می‌پرسد. اصلاً مگر نیاز به جواب دادن دارد. در گیرودار جواب دادن یا ندادن، حامد سوال دیگری می‌پرسد: _کجا با هم آشنا شدین؟ خانمِ.....؟ اسمتون چیه؟ بشری کلافه می‌شود. این بنده خدا چرا ان‌قدر راحته؟ چند دقیقه‌اس اومده. راحت نشسته به تعریف و پرس و جو! _هم‌کلاسی هستیم. دوباره به کار مشغول می‌شود. حامد از جایش بلند می‌شود و مقابل قسمت اپن آشپزخانه می‌ایستد. _اسمت‌و نگفتی. _بشری! _بار اوله می‌شنوم. یعنی چی اسمت؟ بشری دیگر تحمل ندارد. اصلاً نمی‌تواند رفتارهای او را بپذیرد. با دیدن قامت امیر در ورودی آشپزخانه، نفس راحتی می‌کشد، مطمئن نیست که حامد متوجه‌ی این حرکت او نشده باشد. امیر کنار بشری می‌ایستد. _چی یعنی چی حامد؟ حامد دست دراز می‌کند و یک پر ریحان از سبد سبزی برمی‌دارد. _اسم خانمت. امیر با چشم‌هایی درخشان به بشری نگاه می‌کند. _بانوی خوش‌یمن! ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل حرام است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯