"قدرت بی نظیر" بخش اول 🔷 این بار هم خوشحال و راضی از جا برخاست و لبخند مغرورانه ای زد... در برابر جشمان متعجب حضار بادی به غبغب انداخت و گام های درشتی تا درب ورودی برداشت و سریع خارج شد.. 💢 می دانست که مردم مدتی در شوک باقی خواهند ماند و بعد که دنبالش می گردند، اورا نخواهند یافت.. خودش را در حدی نمی دید که بخواهد جواب آنان را بدهد.. بلند قد و لاغر بود. چشمان درشت عقابی داشت و سبیل هایی که دوسرش تا پایین لب هایش می آمد. لباس سفید بلندی بر تن می کرد و همواره سعی در نگه داشتن دستها در آستین لباسش داشت.. می خواست متفاوت جلوه کند. 🔶 هرچه که نباشد، او از همه برتر بود. و این را همه باید می فهمیدند. 🚨 مدتی بود که از گوشه و کنار چیزهایی درباره (ایران) به گوشش می رساندند. می گفتند آنان شیعه مذهبند و ادعای برتری دارند. و او مهیای عزیمت به ایران بود. مگر می شود کسی در جهان جرئت رویارویی با او را به خود راه بدهد و ادعای برتری کند؟ نه! امکان ندارد.. مسعود، شاگرد ایرانی اش، را به او معرفی کرد. به عنوان شهر متعصب ترین شیعه های ایرانی... و او همراه با مسعود و دو شیخ سنی، اکنون در قم به دنبال سردمدار این ایرانیان متعصب می گشت.. 🔷 مسعود بعد از جست و جوی بسیار، به یک نام رسید: محمد حسین طباطبایی ✔️ او خوشحال و راضی خودش را به استادش رساند و با هیجان گزارش داد: او را علامه می نامند، چون در علم و دانش نظیر ندارد...معروف است و پرقدرت..حریف قدرتمندی برای شما خواهد بود! و برق خوشحالی را در چشمان استادش دید..💥 از آن روز، کار مسعود شده بود سر زدن به دوست و قوم و خویش و آشنا،بلکه بتواند راهی پیش پای استادش بگذارد، برای ملاقات دانای شیعه... می گفتند او به این چیزها اعتقاد ندارد و حاضر نیست استادش را ببیند..ولی مگر او جرئت داشت این را به استادش بگوید؟ آسمان و زمین را به هم می ریخت و کشورشان را به آتش می کشید! 🔶 باید راهی پیدا می کرد..وگرنه اعتماد استاد به او ، مویی باریک می شد که به نسیمی بند است... و در این صورت، تمام سالهای عمرش را که کوشش کرده بود تا راز استاد را بفهمد، جلوی چشمانش دود آتش می شد و به هوا می رفت.