•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق پــارتـــ ... ❤️76❤️ حق داره بره و دفاع کنه از
رمان ناب و محتوایی پـــارتـــ ... ❤️77❤️ وقتی حامد داشت میرفت انگار تمام وجودم داشت میرفت .. آب و که ریختم پشت سرش و رفت .. سرم گیج رفت .. پاهام بی توان شد .. +خدایا ‌‌... حامدمو به تو میسپرم .. و من موندم و یه خونه .. خونه ای که احساس میکردم تنگ تر از همیشه شده! احساس خفگی داشتم .. حامد نمیخواست تا فرودگاه برم .. و گرنه من میرفتم .. نشستم و دعای کمیل و خوندم .. زیارت عاشورا رو خوندم .. دعای توسل خوندم .. یکمی آروم شدم .. بعدش یاد اون شبی افتادم که حامد داشت مادرشو راضی میکرد .. گفت یه آهنگی براش گذاشته که حتما راضیش میکنه .. اسمشم گفت سپرهه! گوشیم و برداشتم و تو گوگل زدم آهنگ سپر آورد برام .. پلی اش کردم .. ″تا بهار عربی روی علف باز کند .. جبهه در شام وعراق از سه طرف باز کند .. واااای اگر دست کجی پا به نجف باز کند .. عاشق شیر خدا .. وارث شمشیر خداست .. سینه شیعه و سنی ... سپر شیر خداست ..″ با گوش کردنش فهمیدم چرا مامان زهرا راضی شد .. خواننده این آهنگ و از قبل میشناختم .. ولی این آهنگشو نشنیده بودم .. رفتم دنبال آهنگهای دیگش که گوش نداده بودم .. یکیش شمشیر بود .. یکیش هفتیر .. یکیش بگذرد .. یکیشم سرانجام .. وقتی اینارو گوش دادم خیلی حالم خوب شد .. خداروشکر کردم بخاطر اینکه کسی پیدا شده که حرفهای خیلی از ماهارو میزنه .. کانال تلگرامشو پیدا کردم .. عضوش شدم و مصاحبه هاشو دیدم .. درباره داعش و سوریه تحقیق کردم .. یواش یواش داشتم حامد و درک میکردم .. یک هفته ای گذشت .. حامد دو سه بار زنگ زده بود بهم .. یه روز رفتم کتابخونه .. به یک کتابی برخوردم .. راجع به حضرت زینب بود .. برداشتمش و همونجا خوندمش .. زیاد نبود .‌. انقدر درگیر موضوعش شدم که یادم رفت اسمشو با دقت نگاه کنم .. انگار خدا داشت چیزهایی که قبلا یاد گرفته بودم رو بهم یادآوری میکرد .. تازه تازه داشت یادم میومد .. دغدغه های قبلیم .. قبل از اینکه با حامد آشنا بشم خیلی در این مورد تحقیقات میکردم .. حتی تو بسیجمون .اونجا هم یه مدتی بود نرفته بودم .. فک کنم یه ماهی میشد .. دوباره مصمم شدم و بلند شدم و گفتم .. رفتم بسیج و با قاطعیت فعالیت هامو از سر گرفته بودم .. جای من کس دیگه ای فرمانده شده بود. ولی من ناراحت نشدم .. این مدت که با حامد زندگی کرده بودم رفتارهاش روم تاثیر گذاشته بود .. نغییر رو توی خودم حس میکردم .. حدود یکی دوماه همینطور گذشت .. حامدم هفته ای سه چهار بار بهم زنگ میزد .. ولی یک هفته ای بود که بهم زنگ نزده بود. تو آخرین تماسمون گفته بود که عملیات دارن .. خیلی نگرانش بودم .. تا اینکه .. پایان پارت 💗77💗 ❤️عشق❤️ ✍:نویسنده/یک ایستاده 😭 @ISTA_ISTA ❤️