🔸 امروز صبح رفته بودم دم مغازه ماست بندی سر کوچمون. بعد دیدم یه خانم نسبتا مسنی اومد و 20 تومن به مغازه دار داد و گفت از حسابم کم کن. مغازه دار هم دفترش رو در آورد و حساب اون خانم رو پیدا کرد و 20 تومن ازش کم کرد. و گفت 98 تومن دیگه بدهکاری. اون خانم هم گفت باشه هر موقع پول اومد دستم میارم. 🔹 بعد که اون خانم رفت به مغازه دار گفتم ته حساب اون خانم رو میدم شما زیرش بنویس تسویه شد. مغازه دار گفت خدا میدونه که هر روز چه تعداد میان در مغازه و از زندگی های خستشون میگن... بعد که از مغازه بیرون اومدم با خودم فکر کردم واقعا ما خیلی وقتا قدر زندگی های خودمون رو نمیدونیم. خیلی بیشتر از اینکه به داشته هامون نگاه کنیم داریم به نداشته هامون نگاه میکنیم... 💢 بعد شیطان میاد و انسان رو ناراضی تر میکنه... و ناسپاس تر... و دیگه انسان تا قعر جهنم خواهد رفت...