هدایت شده از دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ٢٧ستاره سهیل با تکان شدید ماشین، از خواب پرید. روبرویش پنجره اتاقش را دید. چند لحظه‌ای طول کشید تا فهمید، کجاست. صورتش را به سمت چپ چرخاند. عمو داشت با لبخند صمیمی نگاهش می‌کرد. یک دستش روی فرمان و با دست دیگرش، دستی ماشین را بالا کشیده بود. - خانم خانما! ایستگاه آخره‌ها! بفرمایید، پیاده شین. ستاره خمیازه‌ای کشید و خواب‌آلود از ماشین پیاده شد. از کنار پنجره اتاقش که گذشت، احساس کرد پرده‌های اتاقش، تکان می‌خورد. -عموجون دست‌خالی نرو بابا! یه دستی هم به ما برسون. ثواب داره به‌خدا!. ستاره نگاهش را از پرده‌های صورتی به دستان پر عمویش کشاند. جلوتر رفت و پلاستیک میوه را گرفت. به خواب‌آلودگی‌اش، سنگینی وزن پلاستیک‌ها هم اضافه شده بود. تلوتلوخوران پله‌ها را بالا رفت. در ورودی خانه باز شد. صورت تپل عفت با موهای وزِ سیاهش از پشت در ظاهر شد. -دانشگاه خوش گذشت؟ پلاستیک‌ها را به دست عفت داد. اخمی کرد و جواب داد: « چه خوشی داره مثلا این موقع ظهر تو گرما! حالا ناهار چی داریم؟» عفت نگاهش را به شوهرش داد که وارد خانه شد. -همون غذایی که عموجونت خیلی دوست داره! عمو چشمانش را بست و بود کشید. -به‌به! از بوش معلومه، قرمه‌سبزیه جا افتاده. دست‌مریزاد خانم! چشمان عفت برقی زد. -برین دست و روتونو بشورین، من الان سفره می‌ندازم. ستاره به اتاقش رفت. کوله‌اش را کنار در اتاق انداخت. لباس‌هایش را درآورد و روی صندلی انداخت. خواست از اتاق خارج شود، در را باز کرد، اما با صدای زنگ گوشی متوقف شد. مینو بود، اما برای جواب دادن کمی تردید داشت. انگار هنوز ته دلش از او دلخور بود. چند لحظه به صفحه‌ی گوشی خیره ماند. بالاخره انگشتش روی دکمه سبز رفت. درِ تا نیمه باز شده را، بست و کنار پنجره اتاقش رفت تا صدایش بیرون نرود. -الو! سلام، ستاره جون! -سلام. ستاره سرد و رسمی حرف زد. -ستاره عصری بیکاری بریم دور دور؟ -عصری؟ چه ساعتی مثلا؟ از طرفی دلش می‌خواست مدت بیشتری از خانه بیرون بماند، از طرف دیگر راضی کردن عمو، گذشتن از هفت‌خان رستم بود. -هروقت خودت بیکاری، جایی نباید بری؟ -چرا، کلاس زبان دارم. اگه بعد از کلاس بریم. -پس من میام همون‌جا دنبالت، چطوره؟ -باشه عزیز، بهت خبر می‌دم. با قطع شدن تلفن، صدای بلند عمو را شنید. -ستاره بیا دیگه، مردیم از گرسنگی. او هم صدایش را بلندتر کرد. -چشم عمو! اومدم. با وارد شدن به هال، صدای پچ‌پچ عمو و عفت را شنید. اما تا متوجه حضور او شدند، صحبتشان را قطع کردند. ❌❌کپی به هر نحو ممنوع! در صورت ضرورت به این آیدی پیام دهید👇 @tooba_banoo 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓