به نام، یاد و توکل بر او سلام و توتی💘 سال ۶۶ ، ظهر نماز جماعت خوندم. (یادِش بخیر. چه نمازِ جماعتایی) وقتی بیرون میومدم؛ حاج اکبر هم داشت از مسجد می اومد بیرون. به سرم زد باهاش یه شوخی بُکنم که تا زنده هسیم یادمون نره😂. (شوخیای جبهه هم برا خودش عالَمی داشت). سلام و احوالپرسی کردمو گفتم : حاج اکبر شنیدم شما گفتین هر کَه ۳۰۰ تا حدیث حفظ کنه پایانی بهش میدی که بره شهر خودش. گفت : هر کَه کِه نه، فقط سربازاااا. گفتم : تو خط فاو یه توتی دارم که ۳۰۰ تا حدیث حفظه. به توتی ما چی میدی؟ نگاه خاصی به من کرد😍. گفت: قاسم اگر تو توی خطِ فاو یه طوطی داری که ۳۰۰ تا حدیث حفظشه، شِش تا از سربازاتو انتقالی میدم.(حالا چرا شش تا، نمیدونم). گفتم : مَرده و قولش؟ گفت: تا حالا از من بد قولی دیدی؟ گفتم : نه. (واقعا چقدر خوبه که آدم خوش قول باشه). چند روز بعد از دژبانی تلفن زدن که برادر فتوحی با چند نفر وارد خط شدن. سنگر را جمع و جور کردیم که اومدن💐.حاج اکبر بودُ چند نفر از قرارگاه. نشستن و حرف و حدیث. تا این که حاج اکبر گفت : خب قاسم طوطی که گفتی کو😳 ؟ گفتم یااااخداااا قرارمون این نبود. جلوی نیروهای قرارگاهُ شوخی؟ گفتم هرچه بادا بااااد. به پیکِ گردان گفتم برو توتیُ بیار. پیک رفت ، و حاج اکبر که مطمئن شد من طوطی دارم به فرماندهان همراهش گفت ببینید این فرمانده گردان ما چه روحیه ای داره. توی خطِ مقدّم طوطی آوُرده. فرماندهان هم، همه بَه بهُ چَهچه. چَن دقیقه بعد پیک گردان اجازه گرفتو اومد تو. با یه سرباز دِگه. حاج اکبر گفت : طوطی چی شد؟ منم با صدای بلند گفتم : توتی، حدیث بُخون💕. و... اون سرباز شروع کرد به خوندن. حاج اکبر گفت قاسم چی شد؟ گفتم:حاجی ایشون علی اکبر توتی هستن بچه روستای توت اردکانِ یزد.فامیلی ش توتیه😂. ۳۰۰ تا حدیث حفظه. حاج اکبر رنگش زرد شد و قرمز . فرماندهان قرارگاه هم، همه خندون. توتی چند تا حدیث خوندُ رفت. کاغذ و قلم دادم دست حاج اکبر. گفتم مرد استُ قولش.انتقالی شش تا سرباز. قلمو کاغذ اِسوندُ (فکر کنم با دلِ جوش) نوشت، ولی چه نوشتنی؟ باور کن فقط داروخونه ها میتونسن اون خطُ بُخونن. یکیشونم همون علی اکبر توتی بود : خاطره ای زیبا از برادر قاسم زارعی از فرماندهان دفاع مقدس و راهیان نور و پابکارِ انقلاب اسلامی و سردار سرافراز دوست داشتنی حاج اکبر فتوحی حفظهما الله. @Jalal_va_bibikhanom