هیجانزده پرسیدم: «آقا مهدی مگه تو چندوقت پیش شهید نشدی؟جاده سردشت؟» باخنده گفت:«من توی جلسههاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زندهن.» عجله داشت.حرف با بغض از گلویم ریخت بیرون: «پس حالا كه میخوای بری، لااقل یه پیغامی، چیزی بده تا به رزمندهها برسونم.» فرمود : قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی میگم زود بنویس.
هولهولكی گشتم دنبال كاغذ. یك برگهكوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم.»
بنویس: «سلام، من در جمع شما هستم»
با التماس گفتم: «بیزحمت زیرشو امضا كن.» امضا كرد و كنارش نوشت: «سیدمهدی زینالدین» نگاهی بهتزده به امضا و نوشته زیرش كردم.پرسیدم😳: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی!»
گفت : اینجا بهم مقام سیادت دادن💚❤.
خوابی بود از حاج قاسم در مورد شهید مهدی زین الدین فرمانده لشکر علی بن ابیطالب علیه السلام که در ۲۷ آبان ۶۳ همراه برادرش مجید آسمانی شدند. یادشان واجب.
#جلال_و_بی_بی_خانم
@Jalal_va_bibikhanom