به نام، یاد و توکل بر او سلام و تمام هستی ام😘 🔹با خانه سالمندان هماهنگ کرده بودم. کلا یک ساک داشت با یک قرآن کوچک، کمی نان روغنی، آبنات، کشمش و کمی چیزهای دیگر. 🔸گفت: مادر جون! من که چیز زیادی نمی‌خورم. یک گوشه هم که نشستم. نمی‌شه بمونم؟ دلم واسه نوه‌هام تنگ می‌شه. 🔹گفتم:مادر ، دیر می‌شه، منتظرن. 🔸گفت: کیا منتظرن؟ اونا که منو ندیدن؛ اصلا منو نمی‌شناسن! آخه اونجا مادرجون، آدم دق می‌کنه. من که اینجا به کسی کار ندارم. اصلا دیگه حرفم نمی‌زنم، خوبه؟ حالا می‌شه بمونم؟ 🔹گفتم: آخه مادر من! شما داری آلزایمر می‌گیری. همه چیزو فراموش می‌کنی. 🔸گفت: مادر جون! قبول، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم ؛ اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟! 🔹خجالت کشیدم. راست میگفت؛ همه کودکی و جوانی‌ام و تمام عشق و مهری که نثارم کرده بود را فراموش کرده بودم. او تمام هویت و ریشه و هستی‌ام بود. من همه را فراموش کرده بودم. 🔸تماس گرفتم خانه سالمندان و گفتم که نمی‌رویم. 👈خنده ای تلخ نشست بر لب‌های چروکیده‌اش. 🔹ساکش را باز کردم. قرآن و نان روغنی و... همه چیزهای شیرین. 🔸آبنات را برداشت و گفت: بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی. 🔹دست‌های چروکیده‌اش را بوسیدم و گفتم: مادرجون ببخش، حلالم کن، فراموش کن. 🔸اشکش را با گوشه روسری‌اش پاک کرد و گفت: چی رو ببخشم مادر؟ من که چیزی یادم نمیاد. 🔹و چند دقیقه بعد، با دست‌های لرزانش، موهای دخترم را شانه می‌کرد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اللهم صل علی محمد و آل محمد 👇و عجل فرجهم و فرجنا بهم و بحقهم http://eitaa.com/joinchat/3596353543C6a32d10ca9 @Jalal_va_bibikhanom‌