💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_هفدهم_او_را 🌹 دم ظهر بود که با صدای زنگ گوشی چشامو باز کردم. یه شماره غریبه بود باصدای خش دار
🌹 دیگه دلم نمیخواست ریخت عرشیا رو ببینم، از بعد ماجرای خودکشیش واقعا ازش بدم اومده بود، اخلاقاش خوب بود دوستم داشت ولی برای من،ضعف یک مرد غیر قابل تحمله😒 فعلا رابطمو باهاش قطع نکرده بودم چون از دیوونه بازیاش میترسیدم! ولی اصلا دوست نداشتم باهاش صحبت کنم😣 خودشم اینو فهمیده بود! فردا پنجشنبه بود و به مرجان قول داده بودم باهاش برم مهمونی، رفتم تو فکر. برم؟ نرم؟ چی بپوشم؟ اصلا به مامانینا چی بگم؟ تو فکر بودم که گوشیم زنگ خورد. عرشیا بود😒 فقط خدا رو شکر کردم که به این مثل سعید ،رو نداده بودم،وگرنه الان باید یه بهونه هم برای پیچوندن این پیدا میکردم😒 -الو...؟ -الو عزیزم. خوبی؟ -سلام.ممنون،تو چطوری؟ بهتری؟ -تا وقتی ترنمم کنارم باشه خوبم.💕 دلم برات تنگ شده خانومم. نمیخوای بیای پیشم؟😢 -عرشیا،ببخشید. خیلی سرم شلوغه، کلی درس دارم -ترنم. جون من!😉 پاشو بیا برات یه سورپرایز دارم نزن تو ذوقم بیا دیگه گلم...لطفا😢 -پووووفففف. از دست تو عرشیا از دست این زبون بازیات اخه کار دارم! پس بیامم زود باید برگردما! -باشه خوشگل من تو فقط بیا خودم اصلا میام دنبالت و برت میگردونم -نه نه،نمیخواد خودم میام -باشه😏 نمیام. فقط تو پاشو بیا جون به سر کردی منو! -باشه،نیم ساعت دیگه راه میفتم فعلا👋 گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم رو تخت گاهی وقتا دلم میخواست عرشیا رو خفش کنم😑 یه دوش گرفتم و حاضر شدم رفتم آشپزخونه و چندتا بیسکوئیت برداشتم و راه افتادم. رسیدم جلو در خونه عرشیا و زنگو زدم، یکم طول کشید تا درو باز کنه با آسانسور رفتم بالا و دیدم در واحدش بازه از جلوی در صداش زدم اما جواب نداد!! یکم ترسیدم اما آروم رفتم داخل، از راهرو کوتاه ورودی گذشتم و پیچیدم سمت راست که صدای دست زدن و جیغ و سوت ، باعث شد از ترس جیغ بزنم😨 عرشیا زود اومد طرفم و گفت -نترس عشششقم😉 خوش اومدی خانومم😍 با تعجب نگاهمو تو خونه چرخوندم، حدود ده،دوازده تا دختر و پسر اونجا بودن و خونه با بادکنک و شمع تزئین شده بود🎈🎊🎉 یه کیک خوشگلم روی میز بود🎂 نگاهمو برگردوندم سمت عرشیا😳 -اینجا چه خبره؟؟ -هیچی خوشگلم. دوستامو جمع کردم تا بودن با عشقمو جشن بگیرم😉 -وای تو دیوونه ای عرشیا!! -میدونم دیوونه ی تو😉 یدفعه یکی از دوستاش گفت -بسه دیگه عرشیا😂 بعدا حسابی قربون صدقه هم میرید بذار با ما هم آشنا بشن عرشیا خندید و دستمو گرفت و برد دونه دونه دوستاشو بهم معرفی کرد. بعد از آشنایی با همه دور هم نشستیم و یکی هم مشغول بریدن کیک شد